قهوه های جاویدان
قهوه های جاویدان ☕
قسمت ۶
سفر در زمان امکان پذیر بود البته برای تژا ، سفر به زمانهای گذشته با خواندن صفحات آن کتاب . دوبار شروع به ورق زدن کرد .
صفحه چهارم ، وصال :
مدتها بود که ننوشته بودم . نمیدانم چرا اما حال و حوصله برای نوشتن را ندارم . حال و حوصلهی هیچ چیز را ندارم . چند روزی است که فرارنگم اسمم را فراموش میکند .. از من میپرسد که تو کی هستی ؟. گویا قلبم را مچاله میکند . مرگ را بر این حرف ترجیح میدادم . آخر مگر من جزو مادربزرگم کسی را دارم ؟ یا که کسی برایم باقی مانده ؟ من بودم و مادربزرگ و صدای رادیو . این روزها که غزل امتحان داشت و نمیتواند پیش ما بیاید ، احساس تنهایی بیشتری میکنم . رفتم پیش فرارنگم . همان جای همیشگی نشسته بود . بوی دود می آمد ؛ انگار تازه چپقش را خاموش کرده بود . مرا شناخت. در پوست خویش نمیگنجیدم . سر از پایم نمیشناختم اما باید خود را خاموش و حرفم را بیان میکردم . شروع کردم به صحبت و کمی درد و دل کردم . بیان افکارم برایم سخت بود اما گفتم . عزیزانم آن از ما دور بودند و باید دلیلی برای وصال پیدا میکردیم . پدرم خیلی وقت بود که خبری از او نبود ، عمویم تازه به رحمت خدا رفته بود . عمه ها و عموهای دیگرم هرکدام به خانه های خود که از ما دور بود رفته بودن و حتی یک زنگ هم به ما نمیزدند . انگار که جای در زندگی آنان نداشتیم . مادربزرگ به من قول داد که زنگی بزند و ماجرای رفتن پدرم را تعریف کند و درخواست کمک بدهد اما به این نتیجه رسیدم که بهتر است خودم زنگی بزنم و درکنار پدرم ، در فراموشی های گاه گاه فرارنگ بانو کمی مبالغه کنم . زنگ زدم و آنقدر با صدای مغموم خویش رجز خوانی کردم تا همه قبول کردند که به خانه بیایند . من و فرارنگ و غزل ماندیم و انتظار برای وصال اعضای خانواده .
قسمت ۶
سفر در زمان امکان پذیر بود البته برای تژا ، سفر به زمانهای گذشته با خواندن صفحات آن کتاب . دوبار شروع به ورق زدن کرد .
صفحه چهارم ، وصال :
مدتها بود که ننوشته بودم . نمیدانم چرا اما حال و حوصله برای نوشتن را ندارم . حال و حوصلهی هیچ چیز را ندارم . چند روزی است که فرارنگم اسمم را فراموش میکند .. از من میپرسد که تو کی هستی ؟. گویا قلبم را مچاله میکند . مرگ را بر این حرف ترجیح میدادم . آخر مگر من جزو مادربزرگم کسی را دارم ؟ یا که کسی برایم باقی مانده ؟ من بودم و مادربزرگ و صدای رادیو . این روزها که غزل امتحان داشت و نمیتواند پیش ما بیاید ، احساس تنهایی بیشتری میکنم . رفتم پیش فرارنگم . همان جای همیشگی نشسته بود . بوی دود می آمد ؛ انگار تازه چپقش را خاموش کرده بود . مرا شناخت. در پوست خویش نمیگنجیدم . سر از پایم نمیشناختم اما باید خود را خاموش و حرفم را بیان میکردم . شروع کردم به صحبت و کمی درد و دل کردم . بیان افکارم برایم سخت بود اما گفتم . عزیزانم آن از ما دور بودند و باید دلیلی برای وصال پیدا میکردیم . پدرم خیلی وقت بود که خبری از او نبود ، عمویم تازه به رحمت خدا رفته بود . عمه ها و عموهای دیگرم هرکدام به خانه های خود که از ما دور بود رفته بودن و حتی یک زنگ هم به ما نمیزدند . انگار که جای در زندگی آنان نداشتیم . مادربزرگ به من قول داد که زنگی بزند و ماجرای رفتن پدرم را تعریف کند و درخواست کمک بدهد اما به این نتیجه رسیدم که بهتر است خودم زنگی بزنم و درکنار پدرم ، در فراموشی های گاه گاه فرارنگ بانو کمی مبالغه کنم . زنگ زدم و آنقدر با صدای مغموم خویش رجز خوانی کردم تا همه قبول کردند که به خانه بیایند . من و فرارنگ و غزل ماندیم و انتظار برای وصال اعضای خانواده .
- ۳.۹k
- ۰۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط