عکس دونفره
عکس دونفره
میبینم که به روزشمار نامههای آخر رسیدن به پدرت میرسیم و تو فرزند بیکار و الکیخوشم دلت را خوش کردهای ببینی تهش چه میشود. آخر من نمیدانم تو که میدانی من و پدرت هستیم و به وجود خودت هم که اطمینان داری، دیگر مشکلت چیست و کجای تنت 30 هفته است که خارش گرفته تا بفهمی ما چطور همدیگر را پیدا کردهایم؟! بیخود گفته بودی رفتهای مراکش تا کتاب جهانگردیات را کامل کنی. پدرت شرط بسته نشستهای لب تنگه جبلالطارق و نامه و مسائل خانوادگی شخصی ما را برای آن آفریقاییها میخوانی و به ریش پدر بدبختت میخندید که ۳۰ نامه گذشته اما پیدایش نشده. من را بگو خودم را مچل تو دختر ۴۵ کیلویی کردم که تربیتت از دستم اینطور دررفته که الان جرأت میکنی کیلومترها از ما دور باشی. اعصاب هم ندارم چون غذای رژیمی پدرت به خاطر اینکه داشتم به خاطر میآوردم آن شب دایی امیدت چه کار کرد، سوخت! خب، بذار یک نفس عمیق بکشم و ادامه آنشب؛ آقای سلیمانی و بانو درحالیکه داشتند لپتاپشان را جمع میکردند و توضیح میدادند پسرشان فقط کمی رفیقباز است، وگرنه چیزی توی دلش نیست و حرفی بهش نمیچسبد، امید خودش را انداخت وسط مجلس خواستگاری و عکس در دستش را نشان داد و داد زد«پیداش کردم! اون بیناموسی که اسمش روته رو پیدا کردم» تا جایی که یادم بود همیشه فقط یک اسم عمو اسدالله روی من بود آن هم به خاطر شباهت زیادی که بین من و عمو وجود داشت. یعنی عمو اگر سیبیل قیتونیاش را میزد و لباس گلدار میپوشید میتوانست جای من کنکور هم بدهد. امید عکس را نشان داد. عکس 2 بچه سهساله که کنار هم نشسته بودند و یکیشان درحال گاز گرفتن بازوی آن یکی بود و آن بچه گاز گرفته شده کسی نبود جز من. بابا چانه امید را گرفت و به سمت خودش چرخاند و گفت «خب که چی؟!»میدانستم چی در سر امید میگذشت. همهمان میدانستیم. در خانه را میزدند و آقای سلیمانی درحالیکه داشت تهدید میکرد مامان را به خاطر گستاخی اخراج میکند به همراه زنش از خانه بیرون رفتند. عکس را از دست امید بیرون کشیدم. در دوباره باز شد و آقای سلیمانی بستهای را انداخت داخل خانهمان و داد زد«اینم واسه شماست! احمقا» مامان به در خیره شده بود و رنگش پریده بود. من و بابا و امید به عکس خیره شده بودیم. پسری که داشت گازم میگرفت یک هوا از من بزرگتر بود و موهای فر داشت. کلاه گیسم را از روی سرم کشیدم و گفتم« این کی هست حالا؟» امید دستش را چندبار روی پیشانیاش کوباند و گفت«هرکی هست ناموس منو گاز گرفته. این ننگم پاک نمیشه مگه اینکه بیاد بگیرتت.» امید سن و سال و نوزاد و بالغ حالیاش نمیشد. فقط یک چیز در ذهنش تعریف شده بود. مرد و زن، ناموس و بیناموس! اما اینبار بد هم نمیگفت. هر کاری کنیم خانوادهایم و مغزمان به هم راه دارد. عکس را از دستش کشیدم. چشمهای مامان همچنان به در خیره مانده بود که گفت«این سامانه. پسر شعله بندانداز» موهای طلایی شعله بندانداز نقش کلیدی و کاربردی زیادی در خانواده ما داشت. یعنی یکی از چیزهایی بود که اگر یک دانهاش روی کت و یقه مردان فامیل پیدا میشد، 2 روز بعدش چند بچه به بچههای طلاق فامیل اضافه میشد. عکس را توی جیبم گذاشتم و امید قلنج گردنش را شکاند و با انگشتش اشاره داد برویم. خانه و آرایشگاه شعله خانم یکی بود و دو، سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. جلوتر از امید دویدم و زنگ را زدم. صدای پاشنه دمپاییهای صدفیاش به در نزدیکتر شد و در را باز کرد. پف و حجم موهایش آنقدر زیاد بود که وقتی نزدیکت میشد خارش بینی میگرفتی. غبغبم را جلو دادم و گفتم«به سامان بگید بیاد بریم خونه، من دیگه طاقت ندارم!» نخند. نامه شماره ۳۰ رسیدیم و در شرایط من نبودی که بدانی بعد از اینهمه تجربه باید از مسیر طلبکاری وارد قضیه میشدم. امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لبهایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانهاش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته میداد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغیاش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشمهایش خیس شد و دوباره همهجای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن. به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرفهایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشمهایش را باد میزند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانهترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دستکم از آن حجم موهای پف کرده و گردهها
میبینم که به روزشمار نامههای آخر رسیدن به پدرت میرسیم و تو فرزند بیکار و الکیخوشم دلت را خوش کردهای ببینی تهش چه میشود. آخر من نمیدانم تو که میدانی من و پدرت هستیم و به وجود خودت هم که اطمینان داری، دیگر مشکلت چیست و کجای تنت 30 هفته است که خارش گرفته تا بفهمی ما چطور همدیگر را پیدا کردهایم؟! بیخود گفته بودی رفتهای مراکش تا کتاب جهانگردیات را کامل کنی. پدرت شرط بسته نشستهای لب تنگه جبلالطارق و نامه و مسائل خانوادگی شخصی ما را برای آن آفریقاییها میخوانی و به ریش پدر بدبختت میخندید که ۳۰ نامه گذشته اما پیدایش نشده. من را بگو خودم را مچل تو دختر ۴۵ کیلویی کردم که تربیتت از دستم اینطور دررفته که الان جرأت میکنی کیلومترها از ما دور باشی. اعصاب هم ندارم چون غذای رژیمی پدرت به خاطر اینکه داشتم به خاطر میآوردم آن شب دایی امیدت چه کار کرد، سوخت! خب، بذار یک نفس عمیق بکشم و ادامه آنشب؛ آقای سلیمانی و بانو درحالیکه داشتند لپتاپشان را جمع میکردند و توضیح میدادند پسرشان فقط کمی رفیقباز است، وگرنه چیزی توی دلش نیست و حرفی بهش نمیچسبد، امید خودش را انداخت وسط مجلس خواستگاری و عکس در دستش را نشان داد و داد زد«پیداش کردم! اون بیناموسی که اسمش روته رو پیدا کردم» تا جایی که یادم بود همیشه فقط یک اسم عمو اسدالله روی من بود آن هم به خاطر شباهت زیادی که بین من و عمو وجود داشت. یعنی عمو اگر سیبیل قیتونیاش را میزد و لباس گلدار میپوشید میتوانست جای من کنکور هم بدهد. امید عکس را نشان داد. عکس 2 بچه سهساله که کنار هم نشسته بودند و یکیشان درحال گاز گرفتن بازوی آن یکی بود و آن بچه گاز گرفته شده کسی نبود جز من. بابا چانه امید را گرفت و به سمت خودش چرخاند و گفت «خب که چی؟!»میدانستم چی در سر امید میگذشت. همهمان میدانستیم. در خانه را میزدند و آقای سلیمانی درحالیکه داشت تهدید میکرد مامان را به خاطر گستاخی اخراج میکند به همراه زنش از خانه بیرون رفتند. عکس را از دست امید بیرون کشیدم. در دوباره باز شد و آقای سلیمانی بستهای را انداخت داخل خانهمان و داد زد«اینم واسه شماست! احمقا» مامان به در خیره شده بود و رنگش پریده بود. من و بابا و امید به عکس خیره شده بودیم. پسری که داشت گازم میگرفت یک هوا از من بزرگتر بود و موهای فر داشت. کلاه گیسم را از روی سرم کشیدم و گفتم« این کی هست حالا؟» امید دستش را چندبار روی پیشانیاش کوباند و گفت«هرکی هست ناموس منو گاز گرفته. این ننگم پاک نمیشه مگه اینکه بیاد بگیرتت.» امید سن و سال و نوزاد و بالغ حالیاش نمیشد. فقط یک چیز در ذهنش تعریف شده بود. مرد و زن، ناموس و بیناموس! اما اینبار بد هم نمیگفت. هر کاری کنیم خانوادهایم و مغزمان به هم راه دارد. عکس را از دستش کشیدم. چشمهای مامان همچنان به در خیره مانده بود که گفت«این سامانه. پسر شعله بندانداز» موهای طلایی شعله بندانداز نقش کلیدی و کاربردی زیادی در خانواده ما داشت. یعنی یکی از چیزهایی بود که اگر یک دانهاش روی کت و یقه مردان فامیل پیدا میشد، 2 روز بعدش چند بچه به بچههای طلاق فامیل اضافه میشد. عکس را توی جیبم گذاشتم و امید قلنج گردنش را شکاند و با انگشتش اشاره داد برویم. خانه و آرایشگاه شعله خانم یکی بود و دو، سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. جلوتر از امید دویدم و زنگ را زدم. صدای پاشنه دمپاییهای صدفیاش به در نزدیکتر شد و در را باز کرد. پف و حجم موهایش آنقدر زیاد بود که وقتی نزدیکت میشد خارش بینی میگرفتی. غبغبم را جلو دادم و گفتم«به سامان بگید بیاد بریم خونه، من دیگه طاقت ندارم!» نخند. نامه شماره ۳۰ رسیدیم و در شرایط من نبودی که بدانی بعد از اینهمه تجربه باید از مسیر طلبکاری وارد قضیه میشدم. امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لبهایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانهاش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته میداد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغیاش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشمهایش خیس شد و دوباره همهجای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن. به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرفهایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشمهایش را باد میزند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانهترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دستکم از آن حجم موهای پف کرده و گردهها
۲.۳k
۱۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.