باشهدا لبخند بزن :)
باشهدا لبخند بزن :)
ماجرای فرمانده و دختر بی حجاب
یک بزرگواری فرمانده تیم ما بود ؛ جانباز بود و آزاده ، یه چشم نداشت یعنی دشمن از جا درش آورده بود.
خلاصه داستان از اونجایی شروع میشه که این فرمانده ما به یک دختر خانوم بی حجاب با کمال آرامش و احترام میگه دخترم حجابت رو درست کن.
دختره هم در کمال پر رویی و بی حیایی میگه : درست نمیکنم تا چشت درآد .
حاجی ماهم در جواب میگه : چشمم در بیاد حجابتو درست میکنی ؟
اونم میگه آره
حاجی ما چشم مصنوعیش رو در میاره میگزاره کف دست دختر!
دختره هم انگار عزرائیل دیده باشه جیق میزنه و الفرار …
جماعت که معرکه دختر رو میدیدند از خنده مردن…
:-D:-D
ماجرای فرمانده و دختر بی حجاب
یک بزرگواری فرمانده تیم ما بود ؛ جانباز بود و آزاده ، یه چشم نداشت یعنی دشمن از جا درش آورده بود.
خلاصه داستان از اونجایی شروع میشه که این فرمانده ما به یک دختر خانوم بی حجاب با کمال آرامش و احترام میگه دخترم حجابت رو درست کن.
دختره هم در کمال پر رویی و بی حیایی میگه : درست نمیکنم تا چشت درآد .
حاجی ماهم در جواب میگه : چشمم در بیاد حجابتو درست میکنی ؟
اونم میگه آره
حاجی ما چشم مصنوعیش رو در میاره میگزاره کف دست دختر!
دختره هم انگار عزرائیل دیده باشه جیق میزنه و الفرار …
جماعت که معرکه دختر رو میدیدند از خنده مردن…
:-D:-D
۱.۷k
۱۴ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.