گیلیلیلیلیییلیلیلیللیلی
گیلیلیلیلیییلیلیلیللیلی🎀🎀🎀
بعد از صد سال اومدم... نمیدونم چرا ولی همین الان یه سناریو اومد تو ذهنم و نوشتمش(بالاخره دستام یاری دادن)و اینکه متاسفانه خیلی غمگینه.. ولی خب... ( ببینید من این سناریو رو تو ذهنم با کل اعضا ساختم ولی تصمیم گرفتم مال جناب کیم رو بنویسم...خب دیگه عزیزان برین پایین تر که بخونین...
POV:وقتی دخترتون....
بعد از اینکه مطمعن شدی که دخترتون خابیده به ارومی از اتاقش بیرون رفتی... نگاهی به ساعت کردی... تقریبا ۲:۴۵ نصف شب بود.
از دور نگاهی به سونگمین کردی... کاملا ازش معلوم بودکه نابود شده... نزدیکش شدی و کنارش نشستی و نگاهی بهش کردی.
قطره های اشک مدام از روی صورتش رو لباسش میریختن... کم کم گریه هاش تبدیل به پوزخند شدن..
(علامت ا.ت©)
🐶:دیدی؟ حتی نتونستم ازش محافظت کنم...
©:سونگمینا.. تو بهترین پدر برای اون بودی..
🐶:هه... بهترین پدر... خنده داره! کدوم پدری اجازه میده همینطوری به دخترش تجاوز بشه هان؟
جمله اخرش رو تقریبا داشت داد میزد..
©:هیسس.. خوابیده..
🐶: کاشکی منم همینقدر راحت بخوابمو دیگه بیدار نشم..
©:کیم سونگمین!
🐶:چیه مگه؟ بهترین اتفاق برای یه انسان مرگه!
و دوباره گریه ش شدت گرفت..
🐶:اما من انقدر بی شعور بودم که گذاشتم به همین راحتی اون کارو باهاش بکنن... (ㅠㅡㅠ)
از روی مبل اومد پایین و جلوت نشست..
🐶:خیلی بی لیاقتم نه؟
*اروم دست هاتو گرفت و نوازششون کرد
🐶:حتی لیاقت زندگی با تو هم ندارم.. (ععععععررر)
*اروم کنارش نشستی و بغلش کردی
ا.ت: هی هی هی... این حرفو نزن.. تو بهترین مرد برای زندگی منو °°°( حالا یه اسمی در نظر بگیرین( گشادی تا چه حد؟ )).
🐶: اما من...
بغض تو گلوش اجازه حرف زدن رو بهش نمیداد.. کم کم صدای گریه هاش داشت بلند میشد که دخترتون از اتاقش اومد بیرون..
-بابا...
هردوتون به سمت برگشتین که سونگمین بلند شد و جلوش زانو زد:
🐶: منو ببخش بابایی... لطفا..
-اما تو هیچ تقصیری نداری...
🐶: اگه من اونموقع پیشت بودم این اتفاق نمی افتاد..
-بابا... قول بده هیچوقت گریه نکنی.. باشه؟
🐶:..... باشه...
ا.ت: خوبه، خوبه، زیادی پررو شدین دیگه دارم حسودی میکنم.. بلند شین بگیرین بخوابین..
🐶:حسودی؟ نه بابا؟
-فععععععک نکنم🤔
ا.ت :عزیزان ساعت ۳ شبه ( صبح میگن شب میگن ندانم)، نمیخواین بخوابین؟ خانومم شما هم فردا مدرسه دارینااا..
🐶:مدرسه که تعطیله.. خودم زنگ میزنم این هفته رو کنسل میکنم..
-ناموصا!؟!!!
🐶:یس بیبی؟
ا.ت:بیبی؟
🐶:....
ا.ت: مگه من ببیت نبودم؟
🐶:........
ا.ت:جواب منو بدههه...
*و این داستان ادامه دارد...
(ببنید قضیه اینه که یروز وقتی ا.ت و سونگمین به همراه دخترشون رفته بودن بیرون، دخترشون رو میدزدن و بهش تجاوز میکنن و...... )
END- 성히🐿🎀
میدونم گوه زدم توش به روم نیارین*
بعد از صد سال اومدم... نمیدونم چرا ولی همین الان یه سناریو اومد تو ذهنم و نوشتمش(بالاخره دستام یاری دادن)و اینکه متاسفانه خیلی غمگینه.. ولی خب... ( ببینید من این سناریو رو تو ذهنم با کل اعضا ساختم ولی تصمیم گرفتم مال جناب کیم رو بنویسم...خب دیگه عزیزان برین پایین تر که بخونین...
POV:وقتی دخترتون....
بعد از اینکه مطمعن شدی که دخترتون خابیده به ارومی از اتاقش بیرون رفتی... نگاهی به ساعت کردی... تقریبا ۲:۴۵ نصف شب بود.
از دور نگاهی به سونگمین کردی... کاملا ازش معلوم بودکه نابود شده... نزدیکش شدی و کنارش نشستی و نگاهی بهش کردی.
قطره های اشک مدام از روی صورتش رو لباسش میریختن... کم کم گریه هاش تبدیل به پوزخند شدن..
(علامت ا.ت©)
🐶:دیدی؟ حتی نتونستم ازش محافظت کنم...
©:سونگمینا.. تو بهترین پدر برای اون بودی..
🐶:هه... بهترین پدر... خنده داره! کدوم پدری اجازه میده همینطوری به دخترش تجاوز بشه هان؟
جمله اخرش رو تقریبا داشت داد میزد..
©:هیسس.. خوابیده..
🐶: کاشکی منم همینقدر راحت بخوابمو دیگه بیدار نشم..
©:کیم سونگمین!
🐶:چیه مگه؟ بهترین اتفاق برای یه انسان مرگه!
و دوباره گریه ش شدت گرفت..
🐶:اما من انقدر بی شعور بودم که گذاشتم به همین راحتی اون کارو باهاش بکنن... (ㅠㅡㅠ)
از روی مبل اومد پایین و جلوت نشست..
🐶:خیلی بی لیاقتم نه؟
*اروم دست هاتو گرفت و نوازششون کرد
🐶:حتی لیاقت زندگی با تو هم ندارم.. (ععععععررر)
*اروم کنارش نشستی و بغلش کردی
ا.ت: هی هی هی... این حرفو نزن.. تو بهترین مرد برای زندگی منو °°°( حالا یه اسمی در نظر بگیرین( گشادی تا چه حد؟ )).
🐶: اما من...
بغض تو گلوش اجازه حرف زدن رو بهش نمیداد.. کم کم صدای گریه هاش داشت بلند میشد که دخترتون از اتاقش اومد بیرون..
-بابا...
هردوتون به سمت برگشتین که سونگمین بلند شد و جلوش زانو زد:
🐶: منو ببخش بابایی... لطفا..
-اما تو هیچ تقصیری نداری...
🐶: اگه من اونموقع پیشت بودم این اتفاق نمی افتاد..
-بابا... قول بده هیچوقت گریه نکنی.. باشه؟
🐶:..... باشه...
ا.ت: خوبه، خوبه، زیادی پررو شدین دیگه دارم حسودی میکنم.. بلند شین بگیرین بخوابین..
🐶:حسودی؟ نه بابا؟
-فععععععک نکنم🤔
ا.ت :عزیزان ساعت ۳ شبه ( صبح میگن شب میگن ندانم)، نمیخواین بخوابین؟ خانومم شما هم فردا مدرسه دارینااا..
🐶:مدرسه که تعطیله.. خودم زنگ میزنم این هفته رو کنسل میکنم..
-ناموصا!؟!!!
🐶:یس بیبی؟
ا.ت:بیبی؟
🐶:....
ا.ت: مگه من ببیت نبودم؟
🐶:........
ا.ت:جواب منو بدههه...
*و این داستان ادامه دارد...
(ببنید قضیه اینه که یروز وقتی ا.ت و سونگمین به همراه دخترشون رفته بودن بیرون، دخترشون رو میدزدن و بهش تجاوز میکنن و...... )
END- 성히🐿🎀
میدونم گوه زدم توش به روم نیارین*
- ۵۸
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط