من باهاش خیلی مهربون بودم یعنی هرکاری میکردم تا از ته دل
من باهاش خیلی مهربون بودم یعنی هرکاری میکردم تا از ته دل بخنده چون وقتی صدای خنده هاشو میشنیدم بدجور آروم میشدم بعد از مدت ها برگشت بهم گفت ما به درد هم نمیخوریم بهتره همین الان همه چیو تموم کنیم و آخرین حرفش خوب یادمه که بهم گفت تو زیادی مهربونی انقدر مهربون نباش چون همه مثل من نیستن ازت سواستفاده میکنن، از مهربونیت سوءاستفاده میکنن و بعدش با آشغال براشون فرقی نداری، این حرفارو زد اما من خیلی خوب میدونستم مهربونیم دلشو زد، خوبیام دلشو زد، انقدر باهاش خوب بودم که فکر کرد سمت هرکسی بره مثل منن، من بودم که چشممو رو بدیاش بستمو با خوبیاش زندگی کردم و عاشقش شدم، اون فکر میکرد با همه همینم اما اگه اخلاق منو با بقیه میدید میفهمید که یه فرقی بین خودش و بقیه هست، میفهمید من چون زیادی دوسش دارم باهاش خوبم و با بقیه اخلاقم این نیست، بعد اون فهمیدم از حد گذشتم و بهم ثابت شد زیادی که خوب باشی زده میشن ازت اگه بار اول اقدام نکنن برای رفتن مطمئن باش بار دوم یا سوم چمدونو برمیدارن و میرن و تو میمونی و یه مشت خاطره که شب و روزتو میسازن.
۳.۰k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.