دریکروز خیلی معمولی
دریکروز خیلی معمولی
که هوایش نه بوی شکوفه می دهد
نه سیب
از خواب بیدار می شوی
می بینی من کنارت نیستم
باسردرگمی چشم می گردانی
دنبال زنی می گردی که از خاص بودنش
فقط یک شیشه عطر خالی ماند
و چند خط دستنوشته ی مبهم
که در تکرار روزهای رفته
بی تکرار ماند
که هرروزاول صبح
به شمعدانی هایش آب می داد
زیر کتری را روشن می کرد
و طعم تکراری چایش دلت را می زد
یک زن عادی
که دنیایش قد
آشپزخانه ی کوچک و جمع و جورش بود
و تو شاید از خود بپرسی
پشت کدام خاطره جامانده
کدام ماجرای فراموش شده
ودر پس کدامین حادثه گمش کردم؟
همین که ناامیدی به دلت خنجرکشید
چشمهایت را می بندی و با حسرتی سوزان مرا بو می کشی
بعد ردخاطراتم را می گیری و می رسی به آن لحظه ها که باید می گفتی :"دوستت دارم"
و نگفتی
حرفهای زیادی که عطش شنیدنش مرا سوزاند و
در دلت ماند
تو را ذره ذره می بلعد
به هوای دیدنم
شبهازودتر از همیشه به خواب می روی
دلت می خواهد به عقب برگردی
به روزهای قبل از نبودنم
تا با من از عشق حرفهای تازه تر بگویی
جور دیگر دوستم بداری
و دربهترین حالت ممکن عاشقم بمانی
اما می بینی که من دارم از تو دور می شوم
دور ودورتر
که مثل یک خاطره ی محو به یادم نیاوری
اما هنوز کمی از من در تو جا می ماند
برای وقتهایی که حتی تنهایی هم
حوصله اش از دست تو سر می رود
یا خسته می شوی از "دوستت دارم" های دروغی
بعد دلت لک می زند برای آنهمه روزهای تکراری
و برای من
که حتی دیگر سر به خوابهایت هم نمی زنم
تو می مانی درمیان گردابی از ای کاشهای کشنده
و دلتنگی که بوی کهنگی اش
از دماغت می زند بیرون
یک روز صبح
که از همیشه عادی تر به نظر می رسد
از خواب بیدار می شوی
و می بینی من کنارت نیستم
و تو نمی دانی که اول باید پای شمعدانی ها آب بریزی
یا توی کتری؟
#نیلوفر_لاری
که هوایش نه بوی شکوفه می دهد
نه سیب
از خواب بیدار می شوی
می بینی من کنارت نیستم
باسردرگمی چشم می گردانی
دنبال زنی می گردی که از خاص بودنش
فقط یک شیشه عطر خالی ماند
و چند خط دستنوشته ی مبهم
که در تکرار روزهای رفته
بی تکرار ماند
که هرروزاول صبح
به شمعدانی هایش آب می داد
زیر کتری را روشن می کرد
و طعم تکراری چایش دلت را می زد
یک زن عادی
که دنیایش قد
آشپزخانه ی کوچک و جمع و جورش بود
و تو شاید از خود بپرسی
پشت کدام خاطره جامانده
کدام ماجرای فراموش شده
ودر پس کدامین حادثه گمش کردم؟
همین که ناامیدی به دلت خنجرکشید
چشمهایت را می بندی و با حسرتی سوزان مرا بو می کشی
بعد ردخاطراتم را می گیری و می رسی به آن لحظه ها که باید می گفتی :"دوستت دارم"
و نگفتی
حرفهای زیادی که عطش شنیدنش مرا سوزاند و
در دلت ماند
تو را ذره ذره می بلعد
به هوای دیدنم
شبهازودتر از همیشه به خواب می روی
دلت می خواهد به عقب برگردی
به روزهای قبل از نبودنم
تا با من از عشق حرفهای تازه تر بگویی
جور دیگر دوستم بداری
و دربهترین حالت ممکن عاشقم بمانی
اما می بینی که من دارم از تو دور می شوم
دور ودورتر
که مثل یک خاطره ی محو به یادم نیاوری
اما هنوز کمی از من در تو جا می ماند
برای وقتهایی که حتی تنهایی هم
حوصله اش از دست تو سر می رود
یا خسته می شوی از "دوستت دارم" های دروغی
بعد دلت لک می زند برای آنهمه روزهای تکراری
و برای من
که حتی دیگر سر به خوابهایت هم نمی زنم
تو می مانی درمیان گردابی از ای کاشهای کشنده
و دلتنگی که بوی کهنگی اش
از دماغت می زند بیرون
یک روز صبح
که از همیشه عادی تر به نظر می رسد
از خواب بیدار می شوی
و می بینی من کنارت نیستم
و تو نمی دانی که اول باید پای شمعدانی ها آب بریزی
یا توی کتری؟
#نیلوفر_لاری
۵.۰k
۲۱ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.