اصحاب فڪه
#اصحاب فڪه
« اصحاب فکه »، « اصحاب قتلگاه »، « اصحاب والفجر » و « اصحاب روح الله »
قطعه ای از بهشت...
شهدا رفتند تا کلمه «لا اله الا الله» بماند. آنها ناظر بر اعمال و رفتا ما هستند.
رفتند ولی یادشان همواره با ماست. جانشان را فدای اسلام و اعتقاد خود کردند،
ظلم را نمی پذیرفتند و بخاطر ما رفتند. میخواستند ما آزاد باشیم.
آنچه میخوانید خاطره ای از تفحص شهدا در منطقه فکه به روایت مجید پازوکی است.
یکی دو روزی میشد که شهیدی پیدا نکرده بودیم؛
یعنی راستش، شهدا ما را پیدا نکرده بودند.
گرفته و خسته بودیم. گرما هم بد جوری اذیتمان میکرد.
همراه یکی از بچه ها داشتیم از کنار گودال قتلگاه شهدای فکه،
که زمانی در زمستان سال 61 عملیات والفجر مقدماتی انجا رخ داده بود،رد میشدیم.
ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد.
متوجه نشدم چیست ولی احساس کردم چیزی مرا به سوی خود میخواند.
ایستادم. نظرم به پشت بوته ای بزرگ جلب شد. همراهم تعجب کرد که کجا میروم.
فقط گفتم: بیا تا بگویم.
دست خودم نبود انگار مرا می بردند. پاهایم جلوتر می رفتند.
به پشت بوته که رسیدیم، جا خوردم.
صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود.
همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود.
ارام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به « سبحان الله » چرخید
.همراهم که متوجه حالتم شد، سریع جلو امد، او هم در جا میخکوب شد.
شخصی که لباس بسیجی به تن داشت،
به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود.
یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و دراز کشیده و خوابیده بود.
پانزده سال بود که خوابیده بودند
.ادم یاد اصحاب کهف می افتاد، ولی اینها « اصحاب رمل » بودند،
« اصحاب فکه »، « اصحاب قتلگاه »، « اصحاب والفجر » و « اصحاب روح الله ».
بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود، تا کمر زیر خاک بود.
باد و طوفان ماسه ها و رملها را آورده بود رویش.
بدن هر دویشان کاملا اسکلت شده بود. ارام در کنار یکدیگر خفته بودند.
ظواهر امر نشان می داد مجروح بودند و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند
و همان طور به شهادت رسیده بودند. #فڪه
--------------------------------------
« اصحاب فکه »، « اصحاب قتلگاه »، « اصحاب والفجر » و « اصحاب روح الله »
قطعه ای از بهشت...
شهدا رفتند تا کلمه «لا اله الا الله» بماند. آنها ناظر بر اعمال و رفتا ما هستند.
رفتند ولی یادشان همواره با ماست. جانشان را فدای اسلام و اعتقاد خود کردند،
ظلم را نمی پذیرفتند و بخاطر ما رفتند. میخواستند ما آزاد باشیم.
آنچه میخوانید خاطره ای از تفحص شهدا در منطقه فکه به روایت مجید پازوکی است.
یکی دو روزی میشد که شهیدی پیدا نکرده بودیم؛
یعنی راستش، شهدا ما را پیدا نکرده بودند.
گرفته و خسته بودیم. گرما هم بد جوری اذیتمان میکرد.
همراه یکی از بچه ها داشتیم از کنار گودال قتلگاه شهدای فکه،
که زمانی در زمستان سال 61 عملیات والفجر مقدماتی انجا رخ داده بود،رد میشدیم.
ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد.
متوجه نشدم چیست ولی احساس کردم چیزی مرا به سوی خود میخواند.
ایستادم. نظرم به پشت بوته ای بزرگ جلب شد. همراهم تعجب کرد که کجا میروم.
فقط گفتم: بیا تا بگویم.
دست خودم نبود انگار مرا می بردند. پاهایم جلوتر می رفتند.
به پشت بوته که رسیدیم، جا خوردم.
صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود.
همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود.
ارام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به « سبحان الله » چرخید
.همراهم که متوجه حالتم شد، سریع جلو امد، او هم در جا میخکوب شد.
شخصی که لباس بسیجی به تن داشت،
به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود.
یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و دراز کشیده و خوابیده بود.
پانزده سال بود که خوابیده بودند
.ادم یاد اصحاب کهف می افتاد، ولی اینها « اصحاب رمل » بودند،
« اصحاب فکه »، « اصحاب قتلگاه »، « اصحاب والفجر » و « اصحاب روح الله ».
بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود، تا کمر زیر خاک بود.
باد و طوفان ماسه ها و رملها را آورده بود رویش.
بدن هر دویشان کاملا اسکلت شده بود. ارام در کنار یکدیگر خفته بودند.
ظواهر امر نشان می داد مجروح بودند و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند
و همان طور به شهادت رسیده بودند. #فڪه
--------------------------------------
۶.۱k
۰۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.