پارت
#پارت۱۵۶
آیدا بدجوری دلش تنگ شده بود. حقم داشت...با اینکه هنوزم نسبت به ناظری حس خوبی نداشت ولی با شوخی ها و نگاهای پدرانه ی ناظری یکم بهتر شده بود.
امروز به مامان زنگ زدم و گفتم میخوام ناهار بمونم اینجا. نگرانم نشه.
یه کم خرت و پرت خریدم و یخچال رو پر کردم. البته کلی هم لواشک و چیزای ترش خریدم تا اگه آیدا هوس کرد ، بخوره.
همون طور که لیوان آب رو پر می کردم گفتم:
_راستی...تو چطوری دروازه رو باز کردی؟
_من خیلی روی دروازه ها و کانال های ارتباطی تحقیق کردم. انقدر آزمایش کردم تا تونستم یه دستگاه بسازم که باعث میشه یه شکاف بین دنیاها به وجود بیاد.
با تعجب گفتم:
_جدی؟چه جالب.
سری تکون داد و گفت:
_ولی خب...زیاد تو انتخاب مقصد دقت نکردم. من میخاستم به تیناری برم به خاطر خونواده ی کیان ولی...ازینجا سر دراوردم.
کنارش نشستم و گفتم:
_آقای ناظری یه آزمایشگاه مجهز داره. اونجا شاید بتونیم با یه سری تغییرات بتونیم کنترلش کنیم و نقصاشو برطرف کنیم. توهم میتونی زود تر برگردی پیش همسرت.
جمله ی آخرو آروم و با حسرت گفتم.
کاش کیان زنده بود. اونوقت میتونستم با این دستگاه برم ببینمش. فقط یک بار دیگه ببینمش.
دیگه نردیک ناهار بود. آیدا یه ظرف قره قروت دستش گرفته بود و با ولع میخورد. داشت شبکه ی خبر رو نگاه میکرد.
_میگم این داعش ینی چی؟ما داعش نداریم اصن.
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_بابا عجب سیاره ای دارینا.منم کوچ میکنم اونجا.
خندید و گفت:
_ولی خدایی ماهتون خیلی قشنگه.
_ماه شما چه شکلیه؟
_سبز
زیر لب گفتم:
_جالبه.
تلفنم زنگ خورد. کیان بود!بی صدا کردم و جوابی ندادم. حوصلشو نداشتم. میخواست یه سری دلیل و منطقای پوچ سر هم کنه تا من قانع شم که اون قصد بدی نداشته.
خیارارو روی میز گذاشتم و شروع کردم به پوست گرفتن.
گوجه هارو خرد کردم و بعدش خیارارو.با کلی اشک و ناله پیازارو هم ریز کردم. چشمام قرمز شده بود و میسوخت مدام اشک میومد. دیگه کلافه شده بودم.
آیدا هم که فقط صدای خرت خرت چیپس خوردنش میومد.همزاد انقد شیکمو؟انقد تنبل؟
صدای زنگ آیفون طبقه ی بالایی به صدا درومد. یه دفه ناظری با دو از پله ها پایین اومد. چهرش مضطرب بود. با تعجب پرسیدم:
_کیه؟
جوابی نداد. قفسه ی سینش تند تند بالا و پایین میرفت و نگران بود. دوباره بلند تر گفتم:
_عمو محمود؟
حواسش بهم جمع شد.هول شده گفت:
_چی؟
_میگم کیه؟
سرشو انداخت پایین و همون طور که از پله ها بالا میرفت گفت:
_از پایین درو بزن.
چند لحظه بهش خیره شدم و بعد زیر لب گفتم:
_وا...
دستمو آب کشیدم و به سمت آیفون رفتم. کیان بود.اینجا چیکار میکرد؟
آیدا بدجوری دلش تنگ شده بود. حقم داشت...با اینکه هنوزم نسبت به ناظری حس خوبی نداشت ولی با شوخی ها و نگاهای پدرانه ی ناظری یکم بهتر شده بود.
امروز به مامان زنگ زدم و گفتم میخوام ناهار بمونم اینجا. نگرانم نشه.
یه کم خرت و پرت خریدم و یخچال رو پر کردم. البته کلی هم لواشک و چیزای ترش خریدم تا اگه آیدا هوس کرد ، بخوره.
همون طور که لیوان آب رو پر می کردم گفتم:
_راستی...تو چطوری دروازه رو باز کردی؟
_من خیلی روی دروازه ها و کانال های ارتباطی تحقیق کردم. انقدر آزمایش کردم تا تونستم یه دستگاه بسازم که باعث میشه یه شکاف بین دنیاها به وجود بیاد.
با تعجب گفتم:
_جدی؟چه جالب.
سری تکون داد و گفت:
_ولی خب...زیاد تو انتخاب مقصد دقت نکردم. من میخاستم به تیناری برم به خاطر خونواده ی کیان ولی...ازینجا سر دراوردم.
کنارش نشستم و گفتم:
_آقای ناظری یه آزمایشگاه مجهز داره. اونجا شاید بتونیم با یه سری تغییرات بتونیم کنترلش کنیم و نقصاشو برطرف کنیم. توهم میتونی زود تر برگردی پیش همسرت.
جمله ی آخرو آروم و با حسرت گفتم.
کاش کیان زنده بود. اونوقت میتونستم با این دستگاه برم ببینمش. فقط یک بار دیگه ببینمش.
دیگه نردیک ناهار بود. آیدا یه ظرف قره قروت دستش گرفته بود و با ولع میخورد. داشت شبکه ی خبر رو نگاه میکرد.
_میگم این داعش ینی چی؟ما داعش نداریم اصن.
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_بابا عجب سیاره ای دارینا.منم کوچ میکنم اونجا.
خندید و گفت:
_ولی خدایی ماهتون خیلی قشنگه.
_ماه شما چه شکلیه؟
_سبز
زیر لب گفتم:
_جالبه.
تلفنم زنگ خورد. کیان بود!بی صدا کردم و جوابی ندادم. حوصلشو نداشتم. میخواست یه سری دلیل و منطقای پوچ سر هم کنه تا من قانع شم که اون قصد بدی نداشته.
خیارارو روی میز گذاشتم و شروع کردم به پوست گرفتن.
گوجه هارو خرد کردم و بعدش خیارارو.با کلی اشک و ناله پیازارو هم ریز کردم. چشمام قرمز شده بود و میسوخت مدام اشک میومد. دیگه کلافه شده بودم.
آیدا هم که فقط صدای خرت خرت چیپس خوردنش میومد.همزاد انقد شیکمو؟انقد تنبل؟
صدای زنگ آیفون طبقه ی بالایی به صدا درومد. یه دفه ناظری با دو از پله ها پایین اومد. چهرش مضطرب بود. با تعجب پرسیدم:
_کیه؟
جوابی نداد. قفسه ی سینش تند تند بالا و پایین میرفت و نگران بود. دوباره بلند تر گفتم:
_عمو محمود؟
حواسش بهم جمع شد.هول شده گفت:
_چی؟
_میگم کیه؟
سرشو انداخت پایین و همون طور که از پله ها بالا میرفت گفت:
_از پایین درو بزن.
چند لحظه بهش خیره شدم و بعد زیر لب گفتم:
_وا...
دستمو آب کشیدم و به سمت آیفون رفتم. کیان بود.اینجا چیکار میکرد؟
- ۲.۶k
- ۱۷ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط