پارت

#پارت۱۵۵


🌒 🌑 🌛 🌜 🌓 🌑 🌙 🌓 🌕 🌗 🌖 🌒 🌘 🌔 🌑 🌔 🌒 🌙 🌕 🌘 🌓 🌑 🌒 🌒 🌖 🌗


آیدا:
صبح زود بیدار شدم و لبلاس پوشیدم تا برم پیش آیدا. وقتی به گوشیم نگاه کردم بازم از کیان و ثنا پیام داشتم ولی نسبت بهشون بی تفاوت بودم و راحت از پیاماشون چشم پوشیدم.
سوار دویست شیش سفیدم شدم و راه افتادم. طولی نکشید که رسیدم.زنگ رو یکبار زدم که سریع باز شد.
رفتم تو و از حیاط کوچیک با درختای بی برگ و گل های خشک گذشتم. وارد خونه شدم. توی تنها اتاق سرک کشیدم. آیدا آروم خوابیده بود. از پله ها بالا رفتم.آقای ناظری مشغول خورن صبحونه بود.همون طور که چاییشو شیرین می کرد گفت:
_صبح بخیر دخترم. بفرما صبونه.
شال گردنمو از دور گرنم باز کردم و روی جالباسی انداختم. در حالی که کاپشنمو در میاوردم گفتم:
_ممنون. تو خونه یه چیزایی خوردم.آیدا چطوره؟
_خوابه.دیشب دیر خوابید.
کاپشنمو آویزون کردم و گفتم:
_چرا دیر؟
خندید و گفت:
_ترسید نکنه یه وقت ترورش کنم.
لبخند زدم و زیرلب گفتم:
_حق داره...
روی یکی از مبلا نشستم.
بعد از چند لحظه گفت:
_راستی اون وسیله چی بود همراه آیدا؟
خمی به ابروم دادم و گفتم:
_وسیله؟چه وسیله ای؟
شونه ای بالا انداخت:
_نمیدونم.شبیه یه جور... کنترل بود.تاحالا مثلشو ندیده بودم.
از جام بلند شدم و گفتم:
_میشه ببینمش؟
_آره چرا که نه.طبقه ی پایین روی اپنه.
سری تکون دادم و رفتم پایین.
راست می گفت شبیه کنترل بود. از سرویس صدای آب میومد. بیدار شده بود.
دستگاهو برداشتم و بالا و پایینش کردم.یه مستطیل ده در پنج بود. کنارش دو تا دکمه داشت و روش پر از دکمه هایرنگارنگ با یه صفحه ی کوچیک سیاه.
خیلی عجیب بود. روی دکمه ها چیزی نوشته نشده بود. فقط روی یکی ازدکمه های کنارش نوشته بود"open" و روی اون یکی نوشته بود "close"
دستگاه رو روی اپن گذاشتم که آیدا از سرویس بیرون اومد.برگشتم و با لبخند گفتم:
_سلام خوبی؟
سری تکون داد. زیاد حوصله نداشت!
_سلام.ممنون
_برو بالا صبونه بخور.
نشست روی مبل و گفت:
_میل ندارم.
فهمیدم شاید به خاطر حضور ناظری معذبه.همون طور که به سمت پله ها میرفتم گفتم:
_نمیشه که چیزی نخوری.واسه بچت خوب نیس.
سریع رفتم و یه ساندویچ کوچیک نون و پنیر و گرو با چای شیرین درست کردم و بردم پایین.دیدم زل زده به یه نقطه ی نا معلوم و پلکم نمیزنه. سینی رو بهش دادم. انصافا گشنش بود!خودمو با یه چیزی مشغول کردم تا تموم کنه.
_میگم...بچت دختره یا پسر؟
نگاهی به شکمش انداخت و دستشو روش گذاشت و با لبخند مادرانه ای که تا حالا از خودم ندیده بودم گفت
_دختر...
_اسمش چیه؟
_ندا
سری تکون دادم و لبخند زدم.ترکیب اسم کیان و آیدا...
آیدا گفت:
_تو چیکار کردی؟بعد ازینکه رفتی سمت شکاف بالای مقبره ی کوروش...چیکار کردی؟اصلا رفتی؟
_آره من به سیاره ی سیلورنا رفتم.
زیر لب تکرار کرد:
_سیلورنا...
بعد ادامه داد:
_بعدش چی شد؟
حتی یادآوریشم وجودمو به درد میاره.
_کیان...تیر خورد...به قلبش.
دستشو جلوی دهش گذاشت و گفت:
_خدای من...
_کیان...همراه تو اومد؟
با غم و چشمای اشکیش سری به نشونه ی مثبت تکون داد.
جلوی قطره اشک مزاحم رو گرفتم و با حسرت گفتم:
_خوش به حالت...
دیدگاه ها (۱۱)

پارت بعدی ساعت دو...

#پارت۱۵۶آیدا بدجوری دلش تنگ شده بود. حقم داشت...با اینکه هنو...

پارت بعدی در خال تایپ...

شباهت بی تکرار

رمان بغلی من پارت ۴۹دیانا: با خجالت سلام دادم یاشار: من برم ...

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

رمان بغلی من پارت ۶۹دیانا: پلک هام و باز کردم ای وای چرا خوا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط