وقتی صدای قطرات باران که روی شیشه مشت میکوبند را شنیدی

وقتی صدای قطرات باران که روی شیشه مشت می‌کوبند را شنیدی، احساس طراوت در دلت جوانه نزد؟ تهِ دلَت غنج نرفت برای قدم زدن و خنده های سر مستانه زیر باران؟ یا مثلا فکرَت یک جایی میان خاطرات قدیمی گیر نکرد؟ خاطراتی که دلیل حال خوبَت شوند.
تو را نمی‌دانم! اما من وقتی صدای قدم های باران را روی سقف شیروانی می‌شنوم، ذوق می‌کنم. مثل یک کودک...
هوس یک لیوان بزرگ چای داغ کنار پنجره، به دلم می‌افتد. با کتابی که خط به خطَش حال خوب را تزریق کند به جانم.
هوای متر کردن خیابان های خیس، به سرم می‌زند. دلم می‌خواهد دوباره بچه شوم... همان‌قدر بازیگوش، همان‌قدر سبک بال...
دلم پریدن در چاله های پر شده از باران را می‌طلبد؛ با همان چکمه های آبی رنگ پلاستیکی ام.
راستی چترم را کجا گذاشته بودم؟ اصلا مگر اهمیتی هم دارد؟ نه ندارد...! یا حداقل برای من ندارد.
من چتری که مزاحم نوازش های باران باشد را هرگز نمیخواهم.
می‌دانی من ترجیح می‌دهم به جای چتر چیز دیگری بردارم. مثلا یک هدفون که صدای شجریان را در گوش هایم سُر دهد. همانجا که می‌خواند « من کجا باران کجا
باران کجا و راه بی پایان کجا
آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا...».
هی بخواند و من هر لحظه مشتاق تر شوم برای عاشق بودن...
برای عاشقی کردن...

#سبا_سیفوری
دیدگاه ها (۱)

تو نمیدانی اما …از وقتی عاشقت شدم هیچ چیز سر جایش نیست!دنیا ...

اگر کسی که از شما عکس میگیرد عکاسی بلد باشد برایش مهم نیست چ...

دلتنگی دیگه یه حدی دارهخیلی از آدما میخندن و روبراه دیده میش...

جایت کنارم خالیست!مثل نبات کنار چای مثل گلپر روی انار مثل بو...

تو می‌دانی من چقدر ذوق دارم برای پاییز؟ برای خنکای عصرهنگام ...

اگر نیستم...مطمئن باش که هنوز بی قرارت نشده ام....من اگر دلم...

درخواستی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط