چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part³⁸
چشماش جایی رو نمیدید. گوشاش چیزی نمیشنید. بدنش سر شده بود.
فقط لبایی خیس رو حس میکرد که روی گردنش و ترقوه اش در حرکتن. انگار مرز بین زمین و آسمون معلق بود.
دلش جونگکوک و میخواست. چرا نمیومد؟ چرا مثل همیشه ناجیش نمیشد؟
بچه توی شکمش مدام وول میخورد. رایحه تنباکو توی بینیش پخش میشد و باعث بند اومدن نفساش میشد. میدونست اون پسر کوچولو هم حس میکنه که یه غریبه داره لمسش میکنه.
حالش از خودش به هم میخورد. که انقد ضعیف بود. اشکاش، شونش رو هم خیس کرده بودن. با انرژی کمی که یکدفعه ایی گرفت، با پاش لگد محکمی به جای حساس مرد زد و با دستاش شونه های مرد رو هل داد.
تند تند دکمه های لباسشو بست و سعی کرد بلند شه اما موهاش از پشت کشیده شد و روی صندلی پرت شد. سانگلی با قیافه توی هم بهش نزدیک شد.
سانگلی: میدونی؟ خیلی چموشی، اما رامت میکنم.
دستای مرد که روی شلوارش نشستن، در با صدای محکمی باز شد و فریاد جونگکوک پخش شد.
جونگکوک: دست کثیفت بهش بخوره خوردش میکنم.
سانگلی نیشخندی زد و گفت: تا حالا پوستشو امتحان کردی؟ خیلی شیرین...
جونگکوک باچشمایی که تمام قرمز بودن، از پشت موهای سانگلی رو کشید و به عقب هولش داد..به همین راحتی! جونگکوک از بالای بالکن نگاهی به جنازه اش انداخت.
روی زمین پیشش نشست و دستاشو قاب صورت خیس از اشکش کرد.
کوک: ببخشید..دیر رسیدم..
بدنش مثل بید میلرزید. خودشو محکم توی اغوش جونگکوک پرت کرد و بلند بلند شروع کرد گریه کردن.
کوک، تنشو به خودش چسبوند. موهاشو بو کرد و زیر گوشش حرف زد تا ارومش کنه.
جیمین با صدای گرفته و پر بغض گفت: اگه..اگه دیر..میومدی..
کوک: هیش..میدونم..
پسرک با گریه ایی که تموم نمیشد بازم گفت: می..میخواست بهم..
جونگکوک با اعصبانیتی که از دیدن مارک های روی گردنش بدتر شده بود، گفت: میدونمم لعنتییی میدونمم..تمومش کن..اروم بگیر..
وقتی مطمئن شد گریه اش تموم شده و اروم شده، گفت: جیمین..میتونی راه بیای؟
پسرک از نگاه کردن توی چشمای جونگکوک خجالت میکشید.
سرشو با مظلومیت تکون داد و دستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد: بغلم کن.
کوک به راحتی مثل پر قو بلندش کرد و سمت اتاقش بردش. مهمونی حالا حالاااهاا تموم نمیشد.
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part³⁸
چشماش جایی رو نمیدید. گوشاش چیزی نمیشنید. بدنش سر شده بود.
فقط لبایی خیس رو حس میکرد که روی گردنش و ترقوه اش در حرکتن. انگار مرز بین زمین و آسمون معلق بود.
دلش جونگکوک و میخواست. چرا نمیومد؟ چرا مثل همیشه ناجیش نمیشد؟
بچه توی شکمش مدام وول میخورد. رایحه تنباکو توی بینیش پخش میشد و باعث بند اومدن نفساش میشد. میدونست اون پسر کوچولو هم حس میکنه که یه غریبه داره لمسش میکنه.
حالش از خودش به هم میخورد. که انقد ضعیف بود. اشکاش، شونش رو هم خیس کرده بودن. با انرژی کمی که یکدفعه ایی گرفت، با پاش لگد محکمی به جای حساس مرد زد و با دستاش شونه های مرد رو هل داد.
تند تند دکمه های لباسشو بست و سعی کرد بلند شه اما موهاش از پشت کشیده شد و روی صندلی پرت شد. سانگلی با قیافه توی هم بهش نزدیک شد.
سانگلی: میدونی؟ خیلی چموشی، اما رامت میکنم.
دستای مرد که روی شلوارش نشستن، در با صدای محکمی باز شد و فریاد جونگکوک پخش شد.
جونگکوک: دست کثیفت بهش بخوره خوردش میکنم.
سانگلی نیشخندی زد و گفت: تا حالا پوستشو امتحان کردی؟ خیلی شیرین...
جونگکوک باچشمایی که تمام قرمز بودن، از پشت موهای سانگلی رو کشید و به عقب هولش داد..به همین راحتی! جونگکوک از بالای بالکن نگاهی به جنازه اش انداخت.
روی زمین پیشش نشست و دستاشو قاب صورت خیس از اشکش کرد.
کوک: ببخشید..دیر رسیدم..
بدنش مثل بید میلرزید. خودشو محکم توی اغوش جونگکوک پرت کرد و بلند بلند شروع کرد گریه کردن.
کوک، تنشو به خودش چسبوند. موهاشو بو کرد و زیر گوشش حرف زد تا ارومش کنه.
جیمین با صدای گرفته و پر بغض گفت: اگه..اگه دیر..میومدی..
کوک: هیش..میدونم..
پسرک با گریه ایی که تموم نمیشد بازم گفت: می..میخواست بهم..
جونگکوک با اعصبانیتی که از دیدن مارک های روی گردنش بدتر شده بود، گفت: میدونمم لعنتییی میدونمم..تمومش کن..اروم بگیر..
وقتی مطمئن شد گریه اش تموم شده و اروم شده، گفت: جیمین..میتونی راه بیای؟
پسرک از نگاه کردن توی چشمای جونگکوک خجالت میکشید.
سرشو با مظلومیت تکون داد و دستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد: بغلم کن.
کوک به راحتی مثل پر قو بلندش کرد و سمت اتاقش بردش. مهمونی حالا حالاااهاا تموم نمیشد.
ادامه در کامنت اول👇🏻
۸.۹k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.