بی وفا با حرف هایش غرق زخمم کرد و رفت
بی وفا با حرف هایش غرق زخمم کرد و رفت
هرچه لبخندش زدم،دیوانه اَخمم کرد و رفت
گفتمش آتش مزن! آتش مزن بر جان من
اشک ِ تمساحی بیامد شعله را کم کرد و رفت
خوااااستم یک عمر باشم سایه بالای سرش
همچو آهو بچه ای از سایه ام رَم کرد و رفت
در بهار چشم او چون ابر باریدم ولی
عاقبت این غنچه را محتاج شبنم کرد و رفت
زندگی با بار سنگینش حریف من نشد
در نهایت با نگاهی قامتم خم کرد و رفت
وقت رفتن روی دوشم کوهِ تنهایی گذاشت
بهر این بی همدمی ،صد غصه همدم کرد و رفت
هرچه لبخندش زدم،دیوانه اَخمم کرد و رفت
گفتمش آتش مزن! آتش مزن بر جان من
اشک ِ تمساحی بیامد شعله را کم کرد و رفت
خوااااستم یک عمر باشم سایه بالای سرش
همچو آهو بچه ای از سایه ام رَم کرد و رفت
در بهار چشم او چون ابر باریدم ولی
عاقبت این غنچه را محتاج شبنم کرد و رفت
زندگی با بار سنگینش حریف من نشد
در نهایت با نگاهی قامتم خم کرد و رفت
وقت رفتن روی دوشم کوهِ تنهایی گذاشت
بهر این بی همدمی ،صد غصه همدم کرد و رفت
۳۳۴
۲۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.