فیک آتش قلب یک مافیا
پارت 1
ا.ت
به زور چشمامو باز کردم. آهی کشیدم و با فکر کردن به این که دوباره باید به مدرسه برم، کلافه از روی تخت بلند شدم. به سمت دستشویی رفتم و آمده شدم. فرم مدرسه ام رو پوشیدم و به طرف راهرو های امارت قدم برداشتم. یکی از خدمتکار های امارت، خانم سویا، با دیدنم صبح به خیری گفت:خانم ا.ت، برادرتون طبقه ی پایین منتظرتون هستن تا با هم صبحانه رو میل کنید. لبخند محوی زدم و ازش تشکر کردم. به طبقه ی پایین رفتم با دیدن تهیونگ، بهش سلام کردم و کنارش نشستم. توی مدتی که در حال خوردن بودیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. تهیونگ معمولا خیلی حرف میزنه ولی میدونه که من از حرف زدن و سر و صدا بدم میاد. برای همین خیلی به روم نمیاره.
تو همین فکرا بودم که خانم سویا آومد و خیلی آروم گفت :خانم ا.ت راننده بیرون منتظره. بعد تموم شدن حرفش چ، تهیونگ سریع از جاش بلند شد و گفت:به راننده بگین امروز به مرخصی بره. خودم میخوام خواهرم رو برسونم مدرسه. و با لبخند مستطیلی، نگاهم کرد. منم با تمام وجود بهش لبخند زدم ولی متاسفانه بیشتر از یک لبخند معمولی نبود.
کیفم رو برداشتم و به سمت ماشین تهیونگ حرکت کردم. سوار ماشین شدم و در رو بستم.
ویو ته:
با ا.ت به سمت مدرسه اش راه افتادیم. تو راه سعی میکردم بخندومش. ولی اون حتی یک لبخندم نمیزد. تقصیر خودش نبود. درواقع میتونستم بفهمم که داره تلاش میکنه ی بخنده ولی نمیتونه. اونم گناه داره. وقتی خیلی بچه بود پدر و مادرمون رو از دست دادیم. برای همین الان به عنوان یک مافیا شناخته میشم. میخوام انتقام خانواده ام رو از اون جانگ عوضی بگیرم.
ا.ت
به زور چشمامو باز کردم. آهی کشیدم و با فکر کردن به این که دوباره باید به مدرسه برم، کلافه از روی تخت بلند شدم. به سمت دستشویی رفتم و آمده شدم. فرم مدرسه ام رو پوشیدم و به طرف راهرو های امارت قدم برداشتم. یکی از خدمتکار های امارت، خانم سویا، با دیدنم صبح به خیری گفت:خانم ا.ت، برادرتون طبقه ی پایین منتظرتون هستن تا با هم صبحانه رو میل کنید. لبخند محوی زدم و ازش تشکر کردم. به طبقه ی پایین رفتم با دیدن تهیونگ، بهش سلام کردم و کنارش نشستم. توی مدتی که در حال خوردن بودیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. تهیونگ معمولا خیلی حرف میزنه ولی میدونه که من از حرف زدن و سر و صدا بدم میاد. برای همین خیلی به روم نمیاره.
تو همین فکرا بودم که خانم سویا آومد و خیلی آروم گفت :خانم ا.ت راننده بیرون منتظره. بعد تموم شدن حرفش چ، تهیونگ سریع از جاش بلند شد و گفت:به راننده بگین امروز به مرخصی بره. خودم میخوام خواهرم رو برسونم مدرسه. و با لبخند مستطیلی، نگاهم کرد. منم با تمام وجود بهش لبخند زدم ولی متاسفانه بیشتر از یک لبخند معمولی نبود.
کیفم رو برداشتم و به سمت ماشین تهیونگ حرکت کردم. سوار ماشین شدم و در رو بستم.
ویو ته:
با ا.ت به سمت مدرسه اش راه افتادیم. تو راه سعی میکردم بخندومش. ولی اون حتی یک لبخندم نمیزد. تقصیر خودش نبود. درواقع میتونستم بفهمم که داره تلاش میکنه ی بخنده ولی نمیتونه. اونم گناه داره. وقتی خیلی بچه بود پدر و مادرمون رو از دست دادیم. برای همین الان به عنوان یک مافیا شناخته میشم. میخوام انتقام خانواده ام رو از اون جانگ عوضی بگیرم.
۲.۷k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲