فیک آتش قلب یک مافیا
پارت 2
ویو ا.ت
تهیونگ منو رسوند مدرسه و برگشت امارت.ساعت هفت نیم بود مطمئن بودم که دیر شده. با بی حوصلگی به سمت کلاس رفتم و در رو باز کردم. با ورودم همه ی بچه ها به سمتم چرخیدن. معلم هم با اخم بهم زل زده بود. نگاهم رو ازشون گرفتم و به سمت صندلیم رفتم.
....
6،5ساعت بعد
ویو ا.ت
مدرسه تموم شد و داشتم به خونه برمیگشتم که یک دفعه دستم توسط کسی کشیده شد.
با چهره ای عصبانی سرم رو برگردوندم تا ببینم کیه. و با دیدن جونگکوک، لبخند کوچکی زدم. کوک_ سلام ا.ت! میخوای تا خونه برسونمت؟خونه تون دوره ولی با این حال هر روز پیاده برمیگردی
+لازم نیست. تنهایی رفتن رو به رفتن با مزاحمی مثل تو ترجیح میدم.
_مزاحم کجا بود، ما مراحمیم*خنده
ویو شخص سوم(نویسنده)
لبخند ا.ت بزرگتر شد و با قدر های آروم از اونجا دور شد. جونگکوک هم به دنبالش به راه افتاد.
هنوز نصف راه هم نرفته بودن که هوا ابری شد و شروع کرد به بارون اومدن.
ا.ت خیلی سردش بود ولی اصلا به روی خودش نیاورد.
ویو کوک
فهمیدم که ا.ت سردش شده ولی نمیخواد به روی خودش بیاره. برای همین کتی که روی یونیفرمم بود رو در آوردم و روی ا.ت انداختم.
نگاهی بهم انداخت و عکس العمل خاصی نشون ندارد.
نزدیک های امارت کیم بودیم.
یک خیابون خیلی شلوغ بود که باید ازش رد میشدیم. توی پیاده رو وایستاده بودیم تا ماشین ها رد شن و بعد ما بریم. یه دفعه یک کامیون با سرعت رد شد و برخورد چرخ هاش به گودال آب، باعث شد که همه ی آب ها روی ما بریزه.
به ا.ت نگاه کردم. مثل موش آب کشیده شده بود. دست خودم نبود که یهو زدم زیر خنده.
ا.ت همینجور بی احساس بهم نگاه میکرد تو چشماش "ساکت شو وگرنه میکشمت" رو میتونستم ببینم.
بلاخره رسیدیم امارت. ا.ت بدون گفتن کلمه ای، در امارت رو باز کرد و واردش شد.
دوباره فاز شوخ طبعیم گل کرد و گفتم
_ا.ت خانم یه وقت تارف نکنی بگی بیام توا!!
ا.ت بی توجه رفت توی خونه ولی در رو باز گذاشت که این یعنی میتونم برم تو.
ویو تهیونگ
با صدای باز شدن در، فهمیدم که ا.ت اومده. با لبخند رفتم طبقه ی پایین تا بهش سلام کنم.
وقتی رفتم پایین با دیدن جونگکوک لبخندم بزرگ تر شد.
بهش سلام کردم و با ا.ت فرستادمشون تو اتاق که با هم درس بخونن. البته این فقط یه بهونه بود.
---------------------------------------------------------
به نظرتون ته میخواد چیکار کنه؟🤨
ویو ا.ت
تهیونگ منو رسوند مدرسه و برگشت امارت.ساعت هفت نیم بود مطمئن بودم که دیر شده. با بی حوصلگی به سمت کلاس رفتم و در رو باز کردم. با ورودم همه ی بچه ها به سمتم چرخیدن. معلم هم با اخم بهم زل زده بود. نگاهم رو ازشون گرفتم و به سمت صندلیم رفتم.
....
6،5ساعت بعد
ویو ا.ت
مدرسه تموم شد و داشتم به خونه برمیگشتم که یک دفعه دستم توسط کسی کشیده شد.
با چهره ای عصبانی سرم رو برگردوندم تا ببینم کیه. و با دیدن جونگکوک، لبخند کوچکی زدم. کوک_ سلام ا.ت! میخوای تا خونه برسونمت؟خونه تون دوره ولی با این حال هر روز پیاده برمیگردی
+لازم نیست. تنهایی رفتن رو به رفتن با مزاحمی مثل تو ترجیح میدم.
_مزاحم کجا بود، ما مراحمیم*خنده
ویو شخص سوم(نویسنده)
لبخند ا.ت بزرگتر شد و با قدر های آروم از اونجا دور شد. جونگکوک هم به دنبالش به راه افتاد.
هنوز نصف راه هم نرفته بودن که هوا ابری شد و شروع کرد به بارون اومدن.
ا.ت خیلی سردش بود ولی اصلا به روی خودش نیاورد.
ویو کوک
فهمیدم که ا.ت سردش شده ولی نمیخواد به روی خودش بیاره. برای همین کتی که روی یونیفرمم بود رو در آوردم و روی ا.ت انداختم.
نگاهی بهم انداخت و عکس العمل خاصی نشون ندارد.
نزدیک های امارت کیم بودیم.
یک خیابون خیلی شلوغ بود که باید ازش رد میشدیم. توی پیاده رو وایستاده بودیم تا ماشین ها رد شن و بعد ما بریم. یه دفعه یک کامیون با سرعت رد شد و برخورد چرخ هاش به گودال آب، باعث شد که همه ی آب ها روی ما بریزه.
به ا.ت نگاه کردم. مثل موش آب کشیده شده بود. دست خودم نبود که یهو زدم زیر خنده.
ا.ت همینجور بی احساس بهم نگاه میکرد تو چشماش "ساکت شو وگرنه میکشمت" رو میتونستم ببینم.
بلاخره رسیدیم امارت. ا.ت بدون گفتن کلمه ای، در امارت رو باز کرد و واردش شد.
دوباره فاز شوخ طبعیم گل کرد و گفتم
_ا.ت خانم یه وقت تارف نکنی بگی بیام توا!!
ا.ت بی توجه رفت توی خونه ولی در رو باز گذاشت که این یعنی میتونم برم تو.
ویو تهیونگ
با صدای باز شدن در، فهمیدم که ا.ت اومده. با لبخند رفتم طبقه ی پایین تا بهش سلام کنم.
وقتی رفتم پایین با دیدن جونگکوک لبخندم بزرگ تر شد.
بهش سلام کردم و با ا.ت فرستادمشون تو اتاق که با هم درس بخونن. البته این فقط یه بهونه بود.
---------------------------------------------------------
به نظرتون ته میخواد چیکار کنه؟🤨
۳.۰k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.