چند پارتی از جونگ کوک
چند پارتی از جونگ کوک
پارت چهارم
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
بعد چند دقیقه رسیدیم:
نفس عمیق بکش دختر... امشب شبیه که همه چیز تغییر میکنه!
با حرف مینا لبخندی زدم و پیاده شدم
جونگ کوک رو کنار در ورودی دیدم...
انگار متعجب و کمی عصبی بود که مطمئنم بخاطر لباسه:
بریم داخل جونگ کوک؟
کمر رو گرفت و فشرد و با حالت حرصی گفت:
البته بانوی من
آخخخ فکر نمیکردم در این حد عصبی بشه!
از درب ورودی رفتیم داخل و حیاط رو رد کردیم و به در ورودی قصر رسیدیم:
آماده ای؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
آماده به دنیا اومدم!
بادیگارد ها در بزرگ قصر رو باز کردن که با تعداد زیادی از مهمونا مواجه شدیم
همه دست میزدن و احساس شادی رو بروز میدادن که باعث شد منم لبخند بزنم
بازوی جونگ کوک رو گرفتم و باهم رفتیم داخل
بعد گذشت یک ساعت نوبت این شده بود که به طور رسمی زن و شوهر بشیم:
دوشیزه دایانا، مایل هستید شما را به عقد جناب جونگ کوک در بیاورم؟
بدون هیچ فکری گفتم:
بله!
و همین سوالو از جونگ کوک کرد و اون هم موافقت کرد...همه دست زدن و تبریک میگفتن
خیلی خوشحال بودم
بعد ۲ سال تونستم که این مرد رو برای خودم کنم!
من شدم همسر این مرد!!!
خیلیییی خوشحالمممم
ساعت ۰۰:۰۰
اتمام عروسی
دیگه عروسی داشت تموم میشد و همه داشتن میرفتن و ما هم به تبریک هاشون جواب میدادیم:
شب خوبی بود مگه نه جونگ کوک؟
با نیشخند جواب داد:
هنوز نوبت شب خوب نرسیده دایانا..
اوه... درسته!
باید با خجالتم مقابله کنم!
بالاخره آخرین مهمون ها هم رفتن و فقط موندن پدر و مادرم:
دختر گلم مراقب خودت باش، خیلی برات خوشحالم و تو جونگ کوک...
خیلی مواظبش باش
جونگ کوک گفت:
حتما پدر جان ازش به خوبی مواظبت میکنم
و بعد خدافظی رفتیم سوار ماشین جونگ کوک شدیم
الان میریم به عمارت جونگ کوک...
همیشه دوست داشتم بدونم کجا زندگی میکنه!
نزدیکای عمارت بودیم که دست گرم و بزرگ جونگ کوک رو روی رونم حس کردم:
دایانا... پرنسس کوچولوی من
چرا همچنین لباسی رو پوشیدی؟
با خودت نگفتی که منو دیوونه میکنه؟
پوزیشن های اون عکسا رو هم که نگم!
دختر نکنه قصد کشتنم رو داری هوم؟
لبخند ضایعی زدم:
اهم...میدونی جونگ کوک.. چیزه
فشار دستش رو روی رونم بیشتر کرد:
چیه؟
آهان میخوای بگی که دوست داری روی تخت جبران کنی درسته؟
همون لحظه به عمارت رسیدیم و بادیگارد ها در ورودی رو باز کردن
ماشین رو توی حیاط پارک کرد و پیاده شد
به سمت در من اومد و بازش کرد
پیاده شدم و تا خواستم یه قدم به جلو بردارم، زیر پام خالی شد و فهمیدم که جونگ کوک براید استایل بغلم کرد
همینطور که داشت به طرف درب عمارت میرفت توی شونه اش جیغ خفه ای کشیدم:
هنوز برای جیغ کشیدن زوده بیب!
بادیگارد ها در عمارت هم باز کردن و وارد شدیم
نزدیک پله ها شدیم و به طبقه بالا رفتیم
در یکی از اتاقا رو باز کرد و منو روی تخت انداخت:
آخخخ دردم اومد
چراغ های قرمز اتاق رو روشن کرد و به طرفم اومد:
اوه ببخشید بیبی ولی قراره بیشتر از این دردت بیاد
ادامه دارد...
پارت چهارم
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
بعد چند دقیقه رسیدیم:
نفس عمیق بکش دختر... امشب شبیه که همه چیز تغییر میکنه!
با حرف مینا لبخندی زدم و پیاده شدم
جونگ کوک رو کنار در ورودی دیدم...
انگار متعجب و کمی عصبی بود که مطمئنم بخاطر لباسه:
بریم داخل جونگ کوک؟
کمر رو گرفت و فشرد و با حالت حرصی گفت:
البته بانوی من
آخخخ فکر نمیکردم در این حد عصبی بشه!
از درب ورودی رفتیم داخل و حیاط رو رد کردیم و به در ورودی قصر رسیدیم:
آماده ای؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
آماده به دنیا اومدم!
بادیگارد ها در بزرگ قصر رو باز کردن که با تعداد زیادی از مهمونا مواجه شدیم
همه دست میزدن و احساس شادی رو بروز میدادن که باعث شد منم لبخند بزنم
بازوی جونگ کوک رو گرفتم و باهم رفتیم داخل
بعد گذشت یک ساعت نوبت این شده بود که به طور رسمی زن و شوهر بشیم:
دوشیزه دایانا، مایل هستید شما را به عقد جناب جونگ کوک در بیاورم؟
بدون هیچ فکری گفتم:
بله!
و همین سوالو از جونگ کوک کرد و اون هم موافقت کرد...همه دست زدن و تبریک میگفتن
خیلی خوشحال بودم
بعد ۲ سال تونستم که این مرد رو برای خودم کنم!
من شدم همسر این مرد!!!
خیلیییی خوشحالمممم
ساعت ۰۰:۰۰
اتمام عروسی
دیگه عروسی داشت تموم میشد و همه داشتن میرفتن و ما هم به تبریک هاشون جواب میدادیم:
شب خوبی بود مگه نه جونگ کوک؟
با نیشخند جواب داد:
هنوز نوبت شب خوب نرسیده دایانا..
اوه... درسته!
باید با خجالتم مقابله کنم!
بالاخره آخرین مهمون ها هم رفتن و فقط موندن پدر و مادرم:
دختر گلم مراقب خودت باش، خیلی برات خوشحالم و تو جونگ کوک...
خیلی مواظبش باش
جونگ کوک گفت:
حتما پدر جان ازش به خوبی مواظبت میکنم
و بعد خدافظی رفتیم سوار ماشین جونگ کوک شدیم
الان میریم به عمارت جونگ کوک...
همیشه دوست داشتم بدونم کجا زندگی میکنه!
نزدیکای عمارت بودیم که دست گرم و بزرگ جونگ کوک رو روی رونم حس کردم:
دایانا... پرنسس کوچولوی من
چرا همچنین لباسی رو پوشیدی؟
با خودت نگفتی که منو دیوونه میکنه؟
پوزیشن های اون عکسا رو هم که نگم!
دختر نکنه قصد کشتنم رو داری هوم؟
لبخند ضایعی زدم:
اهم...میدونی جونگ کوک.. چیزه
فشار دستش رو روی رونم بیشتر کرد:
چیه؟
آهان میخوای بگی که دوست داری روی تخت جبران کنی درسته؟
همون لحظه به عمارت رسیدیم و بادیگارد ها در ورودی رو باز کردن
ماشین رو توی حیاط پارک کرد و پیاده شد
به سمت در من اومد و بازش کرد
پیاده شدم و تا خواستم یه قدم به جلو بردارم، زیر پام خالی شد و فهمیدم که جونگ کوک براید استایل بغلم کرد
همینطور که داشت به طرف درب عمارت میرفت توی شونه اش جیغ خفه ای کشیدم:
هنوز برای جیغ کشیدن زوده بیب!
بادیگارد ها در عمارت هم باز کردن و وارد شدیم
نزدیک پله ها شدیم و به طبقه بالا رفتیم
در یکی از اتاقا رو باز کرد و منو روی تخت انداخت:
آخخخ دردم اومد
چراغ های قرمز اتاق رو روشن کرد و به طرفم اومد:
اوه ببخشید بیبی ولی قراره بیشتر از این دردت بیاد
ادامه دارد...
- ۵.۶k
- ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط