چشامو میبندم صدایِ جیغمو میشنوم
صدای شکسته شدن قلبمو میشنوم
صدای کمک کمک گفتن خودمو میشنوم
شب که میشه چشامو روهم میزارم خودمو میبینم که دارم با پای خودم میوفتم تو چاه
چیشده ؟ من چمه ؟
چرا باید انقدر حالم بد باشه ،
چرا اصلا باید تو همچین درجه ای از زندگیم برسم
تمام آیندم با تصویر های
بد تو ذهنم پلی میشه ، قرار چیشه ؟
دلم واسه اون دوران
از زندگیم تنگ شده آخر هفته ها صبح سرحال بیدار میشدم ، لباس میپوشیدم و ذوق داشتم برای
رفتن به خونه مادر بزرگم
برای یه بار دیگه دور هم جمع شدن خانوادم
برای دیدنشون برای اتفاقایی که اونجا رخ میده
برای تک تک خاطره هاش
برایِ دست پخت مادر بزرگم
برایِ رشت ، برایِ تک تک کوچه هایِ قدیمیِ رشت
دلم میخواد برگردم به دورانی که بچگی میکردم ، با تک تک
ظروف اسباب بازیم با دوستم میرفتیم حیاطمون زیر انداز پهن میکردیم ، میخندیدیم ، خاله بازی میکردیم .
اون دوران یکی از
آرزوهام این بود بزرگ شم
الان که فکر میکنم دوست دارم بشم همون پری کوچولو که حالش خوب بود بخاطر چیزای چرت و پرت میخندید
شاید چند سال دیگه این متنو بخونم و واسه الانِ خودمم دلتنگ بشم . .
پ.ی
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.