فیک ٨۴

کوک صبح با نوری که آرام و دلنشین از پنجره اتاقش می‌تابید، بیدار شد. صدای پرندگان که درختان باغ را پر کرده بودند و هوای تازه‌ای که به آرامی از پنجره به داخل می‌آمد، حس خاصی به او داد. انگار روز جدیدی با خودش چیزهای ویژه‌ای به ارمغان آورده بود. به دختر کوچولوش، هرا، که با خواب عمیقش در دل حجمی از پتو غرق شده بود، نگاهی انداخت و لبخند زنانه‌ای زد. بعد از چند دقیقه دورنگری، بی‌سروصدا از اتاق بیرون رفت و بدون آنکه به شستن صورت یا دست‌هایش فکر کند، مستقیم به سمت آشپزخانه رفت.

آشپزخانه آرام و روشن بود. او بعضی از وسایل را مرتب کرد و صبحانه‌اش را درست کرد. عطر قهوه تازه به مشامش می‌رسید و خود را در دنیای عطرها غرق کرد. مجدداً به ساعت نگاه کرد؛ هنوز هرا دیرتر از همیشه بیدار شده بود. وقتی قهوه‌اش را مزه‌مزه کرد، صدای پاهای کوچکی را شنید که به آرامی از پله‌ها پایین می‌آمدند. این صدای آشنا قلبش را شاد کرد. هرا با چشمان خواب‌آلودش و عروسکی که محکم در بغلش بود، به آشپزخانه وارد شد.

کوک برای اینکه دخترش را سریع‌تر بیدار کند، با صدای بلند و شاداب گفت: صبح بخیر پرنسس بابا!
اما صدایش کمی بلندتر از آن چیزی شد که انتظار داشت. هرا از صدای ناگهانی پدرش ترسید و عروسکش از دستش افتاد و روی زمین افتاد. کوک با دیدن چهره‌ی ترسیده و اشک‌های جمع‌شده در چشمان هرا، سریع به سمتش دوید و با ملایمت و آرامی گفت: ببخشید دختر کوچولوم، اصلاً نمی‌خواستم تو را بترسونم.

هرا با چهره‌ای به‌هم‌ریخته و قهر مانند، گفت: نمی‌خوام بغلم کنی! او سعی کرد خود را از آغوش پدر دور کند و احساس کرد که از صدا و حرکاتش ترسیده است.

با این حال، کوک توانست لبخند را بر لبانش بیاورد و گفت: یادت نیست امروز قرار بود بریم خرگوش بخریم؟ تو و عروسکت هر دو با هم.جمله‌اش به ناگاه توجه هرا را جلب کرد. صدای پرشنونده‌ی پدرش روی روز جدیدی که پیش رو داشت، نور امید را به دلش انداخت.

لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما شد ولی فرار اشک‌ها از چشمان هرا، درخشش یک لبخند را به دنبال داشت. هرا ناگهان فراموش کرد که قبلاً ناراحت بوده و با شوق و ذوق گفت: "آره، بریم خرگوش بخریم! زود باش!"

کوک دستانش را به نشانه‌ی پیروزی بالا برد و با هیجانی که از وجودش به اوج رسیده بود، گفت: "پس سریع آماده شویم!" سپس کمی در آشپزخانه شلوغ شد و سیب‌ها و نان‌های صبحانه را کنار گذاشت. هرا به سمت اتاقش دوید و در حالی که می‌خندید، به آماده شدن مشغول شد.

در این میان، کوک هم به یادآوری جزئیات خرید خرگوش فکر می‌کرد. باید تصمیم می‌گرفت که چه نوع خرگوشی بخرند، چطور از آن مراقبت کنند و برایش چه سرپناهی تهیه کنند. او به حسی که همیشه برای دخترش داشت فکر کرد و اینکه چطور این خرگوش می‌تواند بخشی از خانواده‌شان شود.

وقتی هرا دوباره به آشپزخانه برگشت، با یک پیراهن رنگی و دامن کوتاه زیبایی در برابر کوک ایستاد. چشمانش درخشان و پر از شوق بود. کوک نمی‌توانست جلوی لبخندش را بگیرد و با دیدن دخترش، احساس کرد که تمامی دغدغه‌های زندگی‌اش رنگ باخته‌اند و این لحظه‌ بهترین لحظه‌ زندگی‌اش است.

حالا که آماده‌ایم، بیا بریم!
کوک گفت
دیدگاه ها (۲۰)

فیک ٨۵

برای کوچولومون یه قلب بزارین

فیک ٨٣

همیشه یه پایانه شادی وجود داره(فصل دوم)

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

ارمان عشق و نفرت پارت 5صبح شد آت خیلی درد داشت کوک رفت غذا پ...

حکایت مرد و دام پزشک:روزی روزگاری یک مرد دچار چشم درد شدیدی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط