ℙ𝕒𝕣𝕥𝟛
ℙ𝕒𝕣𝕥𝟛
همینطور که داشتیم میرفتیم سنسه دوباره سر صحبتو باز کرد.
اسمی:میدونی هانا؟ یکی از بچه های مزرعه خودتون یا همون مزرعه شماره سه گریس فیلد که احتمالا هم بشناسیش داره منتقل میشه اینجا. فکر میکنم کدش ۲۲۱۹۴ بود...
واکنش یهویی و تندی نشون میدم و با صدای نسبتا بلندی رو بهش میگم
من:نورمن؟!!ولی اون نباید بیاد اینجا اون بین ما از همه ضعیف تره و ممکنه اینجا کم بیاره!!
سنسه هم که دیده سر بچه ها چقدر قاطی میکنم سعی میکنه آرومم کنه.
اسمی:بهت قول میدم مثل تو نبریمش آزمایشگاه. ولی بالاخره برای یه چیزی میاد اینجا نه؟
و بعدش توی سکوت خففان آوری به راهمون ادامه میدیم نمیخوام. نمیخوام اون اتفاقایی که برای من افتاد برای اونا هم بیوفته. یعنی ری داره به قولش عمل میکنه؟فراریشون داده؟یا میخواد همچین کاری کنه؟ نکنه ماما الکی به بچه ها بگه که نورمنو میخواد ارسال کنه؟اونجوری که خیلی بد میشه. ولی یه حسی بهم میگه اونا میتونن همچین کاری کنن. خدایا دلم براشون تنگ شد دلم میخواد ببینمشون خیلی زیاد... دکتر که متوجه بغضم شد سعی کرد کاری بکنه که حالم بهتر بشه.
اسمی:حالت خوبه هانا؟اگه میخوای میتونی یکم گریه کنی تا راحت بشی
نه من نباید اینجا ضعف نشون بدم بغضمو هر جور شده میندازم ته دلم و با صدای لرزونی میگم
من:نه سنسه ولی ممنون که نگرانم شدین
دکتر هم بیخیالم شد و رسیدیم جلوی در اتاقم
من:میگما سنسه. نورمنو کی میارین اینجا؟
دکتر لبخند عجیبی بهم میزنه و میگه
اسمی:تو نگران این چیزاش نباش ولی فکر میکنم با پروسه ای توی مزرعه شما وجود داره یکی دو روز دیگه همینجا باشه.
من:ممنون
در اتاقم رو با کف دستش باز میکنه و میرم داخل.
از اونجایی که شیشه های اینجا واقعا ضد صدان سنسه از داخل میکروفون باهام صحبت میکنه
اسمی:یه سری کتاب هم تهیه کردیم که توی وقت آزادت بخونی.
سرم رو به عنوان تایید حرفش تکون میدم میرم روی صندلی سفت و سرد وسط اتاقم میشینم. کتابا دقیقا بغل دستمن. با تظاهر به کتاب خوندن میتونم به ادامه برنامه ریختن برای فرار برسم پس یه کتاب قطور رو باز میکنم و مثلا شروع میکنم خوندنش...
ادامه دارد....
حمایت میخواهممممم
همینطور که داشتیم میرفتیم سنسه دوباره سر صحبتو باز کرد.
اسمی:میدونی هانا؟ یکی از بچه های مزرعه خودتون یا همون مزرعه شماره سه گریس فیلد که احتمالا هم بشناسیش داره منتقل میشه اینجا. فکر میکنم کدش ۲۲۱۹۴ بود...
واکنش یهویی و تندی نشون میدم و با صدای نسبتا بلندی رو بهش میگم
من:نورمن؟!!ولی اون نباید بیاد اینجا اون بین ما از همه ضعیف تره و ممکنه اینجا کم بیاره!!
سنسه هم که دیده سر بچه ها چقدر قاطی میکنم سعی میکنه آرومم کنه.
اسمی:بهت قول میدم مثل تو نبریمش آزمایشگاه. ولی بالاخره برای یه چیزی میاد اینجا نه؟
و بعدش توی سکوت خففان آوری به راهمون ادامه میدیم نمیخوام. نمیخوام اون اتفاقایی که برای من افتاد برای اونا هم بیوفته. یعنی ری داره به قولش عمل میکنه؟فراریشون داده؟یا میخواد همچین کاری کنه؟ نکنه ماما الکی به بچه ها بگه که نورمنو میخواد ارسال کنه؟اونجوری که خیلی بد میشه. ولی یه حسی بهم میگه اونا میتونن همچین کاری کنن. خدایا دلم براشون تنگ شد دلم میخواد ببینمشون خیلی زیاد... دکتر که متوجه بغضم شد سعی کرد کاری بکنه که حالم بهتر بشه.
اسمی:حالت خوبه هانا؟اگه میخوای میتونی یکم گریه کنی تا راحت بشی
نه من نباید اینجا ضعف نشون بدم بغضمو هر جور شده میندازم ته دلم و با صدای لرزونی میگم
من:نه سنسه ولی ممنون که نگرانم شدین
دکتر هم بیخیالم شد و رسیدیم جلوی در اتاقم
من:میگما سنسه. نورمنو کی میارین اینجا؟
دکتر لبخند عجیبی بهم میزنه و میگه
اسمی:تو نگران این چیزاش نباش ولی فکر میکنم با پروسه ای توی مزرعه شما وجود داره یکی دو روز دیگه همینجا باشه.
من:ممنون
در اتاقم رو با کف دستش باز میکنه و میرم داخل.
از اونجایی که شیشه های اینجا واقعا ضد صدان سنسه از داخل میکروفون باهام صحبت میکنه
اسمی:یه سری کتاب هم تهیه کردیم که توی وقت آزادت بخونی.
سرم رو به عنوان تایید حرفش تکون میدم میرم روی صندلی سفت و سرد وسط اتاقم میشینم. کتابا دقیقا بغل دستمن. با تظاهر به کتاب خوندن میتونم به ادامه برنامه ریختن برای فرار برسم پس یه کتاب قطور رو باز میکنم و مثلا شروع میکنم خوندنش...
ادامه دارد....
حمایت میخواهممممم
۳.۴k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.