تبهکار قهرمان...
#تبهکار_قهرمان...
پارت13
.
.
.
.
ترس در دلم افتاد، منم باید انسان های بی گناه را بکشم؟
پرسیدم اگه کسی نخواست این کارو بکنه چی؟
خنده ای بلند کرد و گفت: همه با جون و دل اینکارو انجام میدن و حتی برای یا شب سرو گردن میشکنن که کی زود تر بره بیرون؛ همه دلشون میخواد این کارو انجام بدن. این بلا همان بلایی است که انسان ها سر ما آوردند.
در همین حین هیولایی عجیب که تیکه تیکه هایی از بدنش پشم داشت و هر قسمت بدنش رنگی متفاوت داشت و عینکی عجیب بر چشمان بسیارش گذاشته شده بود با بلندگویی شروع به حرف زدن کرد و گفت: فردا جلسه ی قانون راس ساعت 10 برگزار می شود و حضور همگی الزامیست.
بعضی ها خوشحال بودند، بعضی ها غمگین و بعضی ها ترسیده...
باکوگو کنارم با صورتی ذوق زده ایستاده بود..
از او پرسیدم که جلسه ی قانون دیگه چیه؟
باکوگو با خوشحالی گفت : خودت میبینی...
آهی کشیدم و دیدم کم کم هر کسی به اتاقی می رفت...
انگار آن اتاق برای او درست شده بود.
باکوگو دستی بر شانه ام کشید و گفت بهتر است تو هم بری و تو اتاقت بخوابی فردا روز سختی در پیش داری.
اما من که اتاقی ندارم.
او با تعجب به من نگاه کرد و گفت : مگه می‌شه!
و او ادامه داد : با من بیا!
باکوگو من را پیش آن هیولای دراز برد و گفت به اریکا اتاق و ربات ندادید!!!
او رفت سمت دیواری که کلی کلید های متفاوت داشت و یک کلید از آن برداشت به من داد.
آن کلید شبیه شمشیر سبز رنگی بود. گفت : خوش بگذره.
در تعجب بودم که بین این همه در کدومش اتاق منه.
با باکوگو رفتیم کنار درها و باکوگو گفت : اون در که شبیه کلیدت هست اتاق توعه.
و من تک تک اتاق ها را با دقت تمام چک میکردم.
در حال چک کردن بودم که چشمم به اتاق سبز رنگی افتاد آن اتاق روی درش شمشیر بزرگی داشت که همانند کلید من بود.
اگر چه واقعا کلید من همانند یک چاقو تیز عمل می‌کرد.
اما جای کلید نداشت.
من چگونه میتوانم در را باز کنم.
آیا این فقط یه نشانه بود؟
همینطور که در را لمس میکردم تا جای کلید پیدا کنم، که یهو درون شمشیر باز شد و اندازه ی یک جای شمیر کوچک یا همون کلیدم خالی داشت.
من آن را درونش گذاشتم و شمشیر بسته شد و در باز شد.
نگران بودم که چرا آن شمشیر به من کلید را نداد و در همین حین در را به آرامی باز کردم
وقتی در باز شد و داخل را دیدم از تعجب خشکم زده بود....
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
پارت13
.
.
.
.
ترس در دلم افتاد، منم باید انسان های بی گناه را بکشم؟
پرسیدم اگه کسی نخواست این کارو بکنه چی؟
خنده ای بلند کرد و گفت: همه با جون و دل اینکارو انجام میدن و حتی برای یا شب سرو گردن میشکنن که کی زود تر بره بیرون؛ همه دلشون میخواد این کارو انجام بدن. این بلا همان بلایی است که انسان ها سر ما آوردند.
در همین حین هیولایی عجیب که تیکه تیکه هایی از بدنش پشم داشت و هر قسمت بدنش رنگی متفاوت داشت و عینکی عجیب بر چشمان بسیارش گذاشته شده بود با بلندگویی شروع به حرف زدن کرد و گفت: فردا جلسه ی قانون راس ساعت 10 برگزار می شود و حضور همگی الزامیست.
بعضی ها خوشحال بودند، بعضی ها غمگین و بعضی ها ترسیده...
باکوگو کنارم با صورتی ذوق زده ایستاده بود..
از او پرسیدم که جلسه ی قانون دیگه چیه؟
باکوگو با خوشحالی گفت : خودت میبینی...
آهی کشیدم و دیدم کم کم هر کسی به اتاقی می رفت...
انگار آن اتاق برای او درست شده بود.
باکوگو دستی بر شانه ام کشید و گفت بهتر است تو هم بری و تو اتاقت بخوابی فردا روز سختی در پیش داری.
اما من که اتاقی ندارم.
او با تعجب به من نگاه کرد و گفت : مگه می‌شه!
و او ادامه داد : با من بیا!
باکوگو من را پیش آن هیولای دراز برد و گفت به اریکا اتاق و ربات ندادید!!!
او رفت سمت دیواری که کلی کلید های متفاوت داشت و یک کلید از آن برداشت به من داد.
آن کلید شبیه شمشیر سبز رنگی بود. گفت : خوش بگذره.
در تعجب بودم که بین این همه در کدومش اتاق منه.
با باکوگو رفتیم کنار درها و باکوگو گفت : اون در که شبیه کلیدت هست اتاق توعه.
و من تک تک اتاق ها را با دقت تمام چک میکردم.
در حال چک کردن بودم که چشمم به اتاق سبز رنگی افتاد آن اتاق روی درش شمشیر بزرگی داشت که همانند کلید من بود.
اگر چه واقعا کلید من همانند یک چاقو تیز عمل می‌کرد.
اما جای کلید نداشت.
من چگونه میتوانم در را باز کنم.
آیا این فقط یه نشانه بود؟
همینطور که در را لمس میکردم تا جای کلید پیدا کنم، که یهو درون شمشیر باز شد و اندازه ی یک جای شمیر کوچک یا همون کلیدم خالی داشت.
من آن را درونش گذاشتم و شمشیر بسته شد و در باز شد.
نگران بودم که چرا آن شمشیر به من کلید را نداد و در همین حین در را به آرامی باز کردم
وقتی در باز شد و داخل را دیدم از تعجب خشکم زده بود....
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
۲.۵k
۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.