اسمش را گذاشته ام خدای امیدهای کوچک و بزرگ.
اسمش را گذاشتهام خدای امیدهای کوچک و بزرگ.
دلیلش؟ بلد است چطور توی هر شرایطی جوری به چراغ امیدی که افتاده به پِتپِت نفسش را بدمد که امید رفته، دوباره برگردد.
چون بلد است از وسط حجم انبوهی از ناامیدی و دلگرفتگیها و غمهای ریز و درشت، دستش را رو به یک روزن کوچک از نور، مستطیلی کند و بگوید: «اینجا را ببین عزیزم. ببین هنوز رمق است به تن و جانِ این امید.»
او خدای امیدهای کوچک و بزرگ است، وقتی آرام و قرار از لحظهٔ آدمهای اطرافش رفته است. برای همین است که بارها دستهایش را توی هوا تکان داده و گفته: «نبینم از ناامیدی بنویسیهاااا... حق داری که غمگین باشی. حق داری ناامید هم باشی. اما نمان توی ناامیدی. ناامیدی زمینگیر میکند آدم را. از غم بنویس، اما ناامیدی نه.»
دلیلش؟ بلد است چطور توی هر شرایطی جوری به چراغ امیدی که افتاده به پِتپِت نفسش را بدمد که امید رفته، دوباره برگردد.
چون بلد است از وسط حجم انبوهی از ناامیدی و دلگرفتگیها و غمهای ریز و درشت، دستش را رو به یک روزن کوچک از نور، مستطیلی کند و بگوید: «اینجا را ببین عزیزم. ببین هنوز رمق است به تن و جانِ این امید.»
او خدای امیدهای کوچک و بزرگ است، وقتی آرام و قرار از لحظهٔ آدمهای اطرافش رفته است. برای همین است که بارها دستهایش را توی هوا تکان داده و گفته: «نبینم از ناامیدی بنویسیهاااا... حق داری که غمگین باشی. حق داری ناامید هم باشی. اما نمان توی ناامیدی. ناامیدی زمینگیر میکند آدم را. از غم بنویس، اما ناامیدی نه.»
۱.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.