دنی : شاید یه اتفاق بوده نمیتونی قضاوت کنی ا/ت
دنی : شاید یه اتفاق بوده نمیتونی قضاوت کنی ا/ت
ا/ت : اما... من خودم دیدم
دنی : الان ذهنت بهم ریخته بهتره بری یه دوش بگیری بعدشم استراحت کنی
چیزی نگفتم کمکم کرد برم تو اتاقم
رفتم تو اتاق یه دوش کوتاه گرفتم وقتی اومدم بیرون از حموم یه دست بلیز و شلوار رو تخت بود حتما کار دنیه اونارو پوشیدم و رو تخت خوابیدم به سقف زل زدم و ساعدمو گذاشتم رو چشمم فکرم خیلی مشغول بود اعصابم خورد بود حالم بد بود حس خیلی بدی بود
بعد از چند دقیقه با صدای در نگاه کردم دنی بود
دنی : بهتر شدی؟
سرمو به معنی آره تکون دادم خواستم بشینم ولی نزاشت
دنی : بخواب...باید استراحت کنی
کنارم رو تخت نشست
ا/ت : چرا ؟
دنی : چی؟
ا/ت : چرا بهم خوبی میکنی؟
دنی : این چ سوالیه تو دختر منی
ا/ت : اما.. اما تو ولم کردی رفتی مامانمم همینطور اونم ولم کردو رفت
دنی : ا/ت من خیلی دنبالت گشتم ولی مامانت تورو از من قایم میکرد تورو به من نشون نمیداد وقتیم ک پیدات کردم فهمیدم ک با اون سینان عوضی تو رابطه ای گفتم حتما دوسش داری برای همین سینانو تهدید میکردم ک اذیتت نکنه ولی وقتی فهمیدم بزور مجبورت کرده باهاش باشی تورو از اونجا اوردم اینجا ولی باعث شدم خیلی چیزا رو تجربه کنی همشم تقصیر من بود اگه منو نبخشی هم حق داری...من خیلی دیر کردم ا/ت میدونم خیلی دیر کردم ولی...
نزاشتم حرفش تموم بشه ، نشستم و بغلش کردم گریم گرفت و گزاشتم اشکام گونه هامو خیس کنن
دنی : ا/ت...منو بخشیدی؟
داشت گریه میکرد؟ اون هیچ وقت گریه نمیکرد ولی الان....
ا/ت : اوهوم
محکم تر بغلم کرد
دنی : متاسفم ک باعث شدم اینارو تجربه کنی
آروم گفتم :
ا/ت : اشکال نداره.. بابا
دیگه از گفتن کلمه بابا عذاب وجدان نداشتم و میتونستم خیلی راحت این کلمه رو به زبون بیارم
انقدر تو همون حالت موندیم ک چشمام کم کم داشت بسته میشد دیگه هیچی نفهمیدم و همه جا سیاه شد
از زبان راوی :
دنی از نفسای منظم ا/ت فهمید ک خوابش برده از خودش جداش کرد و خوابوندش رو تخت پتورو روش کشید و بعد از اینکه گونشو بوسید چراغارو خاموش کرد و از اتاق رفت بیرون کسی که چند سالی میشه حتی اشک توی چشماشم جمع نشده الان بخاطر دخترش گریه کرد در اصل این مرد خیلی خوش قلب بود ولی همه قدر این خوش قلبی رو نمیدونستن برای همین قلبشو برای همیشه قفل کرده بود ولی ا/ت اولین نفری بود ک بعد از سال ها این قفلو کنار زد و تونست وارد قلب این مرد بشه ا/ت دیگه اونو بخشیده بود پس باید بیشتر تلاش میکرد تا بتونه ا/تو خوشحال نگه داره ا/ت تنها بچه ی اون بود و این مرد بخاطر دخترش جونشو هم میداد
دنی : مگه نگفتم دیگه اینجا نیا
زنه : چرا اینو میگی قبلا ک خیلی باهام خوب بودی ما خیلی شبا رو کنار هم گذروندیم دنی
همونطور ک دستشو دور گردن دنی حلقه میکرد حرفشو میزد
دنی دست زن رو پس زد و با سردی و جدیت گفت :
دنی : اون روزا دیگه تموم شده... دیگه نمیخوام تورو تو این خونه ببینم
زنه : چ چی؟ یعنی چی؟
دنی : خودت شنیدی چی گفتم حالا هم گمشو
ا/ت : اما... من خودم دیدم
دنی : الان ذهنت بهم ریخته بهتره بری یه دوش بگیری بعدشم استراحت کنی
چیزی نگفتم کمکم کرد برم تو اتاقم
رفتم تو اتاق یه دوش کوتاه گرفتم وقتی اومدم بیرون از حموم یه دست بلیز و شلوار رو تخت بود حتما کار دنیه اونارو پوشیدم و رو تخت خوابیدم به سقف زل زدم و ساعدمو گذاشتم رو چشمم فکرم خیلی مشغول بود اعصابم خورد بود حالم بد بود حس خیلی بدی بود
بعد از چند دقیقه با صدای در نگاه کردم دنی بود
دنی : بهتر شدی؟
سرمو به معنی آره تکون دادم خواستم بشینم ولی نزاشت
دنی : بخواب...باید استراحت کنی
کنارم رو تخت نشست
ا/ت : چرا ؟
دنی : چی؟
ا/ت : چرا بهم خوبی میکنی؟
دنی : این چ سوالیه تو دختر منی
ا/ت : اما.. اما تو ولم کردی رفتی مامانمم همینطور اونم ولم کردو رفت
دنی : ا/ت من خیلی دنبالت گشتم ولی مامانت تورو از من قایم میکرد تورو به من نشون نمیداد وقتیم ک پیدات کردم فهمیدم ک با اون سینان عوضی تو رابطه ای گفتم حتما دوسش داری برای همین سینانو تهدید میکردم ک اذیتت نکنه ولی وقتی فهمیدم بزور مجبورت کرده باهاش باشی تورو از اونجا اوردم اینجا ولی باعث شدم خیلی چیزا رو تجربه کنی همشم تقصیر من بود اگه منو نبخشی هم حق داری...من خیلی دیر کردم ا/ت میدونم خیلی دیر کردم ولی...
نزاشتم حرفش تموم بشه ، نشستم و بغلش کردم گریم گرفت و گزاشتم اشکام گونه هامو خیس کنن
دنی : ا/ت...منو بخشیدی؟
داشت گریه میکرد؟ اون هیچ وقت گریه نمیکرد ولی الان....
ا/ت : اوهوم
محکم تر بغلم کرد
دنی : متاسفم ک باعث شدم اینارو تجربه کنی
آروم گفتم :
ا/ت : اشکال نداره.. بابا
دیگه از گفتن کلمه بابا عذاب وجدان نداشتم و میتونستم خیلی راحت این کلمه رو به زبون بیارم
انقدر تو همون حالت موندیم ک چشمام کم کم داشت بسته میشد دیگه هیچی نفهمیدم و همه جا سیاه شد
از زبان راوی :
دنی از نفسای منظم ا/ت فهمید ک خوابش برده از خودش جداش کرد و خوابوندش رو تخت پتورو روش کشید و بعد از اینکه گونشو بوسید چراغارو خاموش کرد و از اتاق رفت بیرون کسی که چند سالی میشه حتی اشک توی چشماشم جمع نشده الان بخاطر دخترش گریه کرد در اصل این مرد خیلی خوش قلب بود ولی همه قدر این خوش قلبی رو نمیدونستن برای همین قلبشو برای همیشه قفل کرده بود ولی ا/ت اولین نفری بود ک بعد از سال ها این قفلو کنار زد و تونست وارد قلب این مرد بشه ا/ت دیگه اونو بخشیده بود پس باید بیشتر تلاش میکرد تا بتونه ا/تو خوشحال نگه داره ا/ت تنها بچه ی اون بود و این مرد بخاطر دخترش جونشو هم میداد
دنی : مگه نگفتم دیگه اینجا نیا
زنه : چرا اینو میگی قبلا ک خیلی باهام خوب بودی ما خیلی شبا رو کنار هم گذروندیم دنی
همونطور ک دستشو دور گردن دنی حلقه میکرد حرفشو میزد
دنی دست زن رو پس زد و با سردی و جدیت گفت :
دنی : اون روزا دیگه تموم شده... دیگه نمیخوام تورو تو این خونه ببینم
زنه : چ چی؟ یعنی چی؟
دنی : خودت شنیدی چی گفتم حالا هم گمشو
۱۶.۲k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.