درون مغز من یک سالن وجود دارد ، یک سالن نمایش ، سالنی که
درون مغز من یک سالن وجود دارد ، یک سالن نمایش ، سالنی که تنها یک صندلی دارد و نه بیشتر ، سالنی دنج و ساکت ، سالنی که از بین سال ها اتفاق و خاطره بی نهایت سختگیرانه انتخاب و آرشیوش را پر کرده است ، سالنی که بلیط فروشی ندارد ، صف ندارد ، کسی را ندارد که با چراغ قوه صندلی ات را نشانت دهد ، چون در آنجا فقط خودت هستی و خودت ، یک اکران خصوصی فقط برای خودت ..
یادم می آید
پنجره آشپزخانه آن خانه رو به کوچه بود ، از آن پنجره هایی که از پشت اش میتوانستی کل کوچه را برانداز کنی ، جای یخچال درست دم پنجره بود ، انگار که کسی از عمد جایش را آنجا مقرر کرده بود تا هر وقت به سراغ یخچال بروی وسوسه امانت را ببرد که نگاهی از روی عادت به کوچه هم بیاندازی ، حتی اگر آن کوچه بی خبر ترین کوچه ی دنیا میبود .. این حرکت اینقدر زیاد شده بود که انگار برای این کار کسی به ما حقوق میداد ، برای هر دویمان تبدیل شده بود به یک نوع عادت ، چقدر سر این موضوع همدیگر را اذیت میکردیم و میخندیدیم ، آنقدر که کار به جایی رسیده بود تا هر کداممان مچ آن یکی را سر این ماجرا میگرفتیم ..
شب آخر را خوب به یاد دارم ، هوا خیلی سرد بود ، در اواسط فصل پاییز آن حد سرما غیر عادی بود ، ماشین را پارک کرده بودم و مثل میخی که کوبیده باشندش توی زمین وسط کوچه ایستاده بودم ، خیره به پنجره بودم .. آنقدر سرد بود که به سختی میتوانستم نوک انگشتان دست و بینی ام را احساس کنم اما میدانی این چیزها برای کسی که صبح همان روز سر خاک روح خودش بوده است آنقدر ها هم چیز مهمی نیست ..
فقط منتظر این بودم که که بیاید و از یخچال چیزی بردارد ، مطمئن بودم که از روی عادت کوچه را نگاه میکند ، دقیقا به یادم ندارم اما نزدیک دوازده بود که سمت یخچال آمد تا چیزی بردارد ، تاریک بود اما میتوانستم از فاصله ی هزاران کیلومتری هم از روی موهایش بشناسمش ، آخر میدانی موهایش خیلی خوب بود ، خیلی .. و فقط من میدانم که این “خیلی” دقیقا چقدر دنیا است !
وقتی به کنار یخچال رسید به عادت همیشگی به کوچه نگاه کرد ، من تنها یک هاله ی مشکی رنگ میدیدم با موهای بی نهایت زیبا اما میتوانستم مکث اش در زمانی که چشم اش به من افتاد را به وضوح احساس کنم ..
یادم می آید که دست اش را از روی دلسوزی کشید روی صورتش ، درست از روی گونه تا کنار لب هایش ، از آن دلسوزی هایی که هر مردی تا ابد دلتنگ اش خواهد بود
و بعد دستش را گذاشت روی پنجره و بدون اینکه چیزی که میخواست را از یخچال بردارد رفت ..
برای همیشه رفت ..
و آن آخرین باری بود که دیدم اش ..
حال خیلی وقت است از آن شب ، از آن سرما ، از آن سال میگذرد ، من تنها روی تک صندلی سالن نمایش درون مغزم نشسته ام ، و بار دیگر نگاه میکنم به سهمگین ترین اکران خصوصی زندگی ام ..
یادم می آید
پنجره آشپزخانه آن خانه رو به کوچه بود ، از آن پنجره هایی که از پشت اش میتوانستی کل کوچه را برانداز کنی ، جای یخچال درست دم پنجره بود ، انگار که کسی از عمد جایش را آنجا مقرر کرده بود تا هر وقت به سراغ یخچال بروی وسوسه امانت را ببرد که نگاهی از روی عادت به کوچه هم بیاندازی ، حتی اگر آن کوچه بی خبر ترین کوچه ی دنیا میبود .. این حرکت اینقدر زیاد شده بود که انگار برای این کار کسی به ما حقوق میداد ، برای هر دویمان تبدیل شده بود به یک نوع عادت ، چقدر سر این موضوع همدیگر را اذیت میکردیم و میخندیدیم ، آنقدر که کار به جایی رسیده بود تا هر کداممان مچ آن یکی را سر این ماجرا میگرفتیم ..
شب آخر را خوب به یاد دارم ، هوا خیلی سرد بود ، در اواسط فصل پاییز آن حد سرما غیر عادی بود ، ماشین را پارک کرده بودم و مثل میخی که کوبیده باشندش توی زمین وسط کوچه ایستاده بودم ، خیره به پنجره بودم .. آنقدر سرد بود که به سختی میتوانستم نوک انگشتان دست و بینی ام را احساس کنم اما میدانی این چیزها برای کسی که صبح همان روز سر خاک روح خودش بوده است آنقدر ها هم چیز مهمی نیست ..
فقط منتظر این بودم که که بیاید و از یخچال چیزی بردارد ، مطمئن بودم که از روی عادت کوچه را نگاه میکند ، دقیقا به یادم ندارم اما نزدیک دوازده بود که سمت یخچال آمد تا چیزی بردارد ، تاریک بود اما میتوانستم از فاصله ی هزاران کیلومتری هم از روی موهایش بشناسمش ، آخر میدانی موهایش خیلی خوب بود ، خیلی .. و فقط من میدانم که این “خیلی” دقیقا چقدر دنیا است !
وقتی به کنار یخچال رسید به عادت همیشگی به کوچه نگاه کرد ، من تنها یک هاله ی مشکی رنگ میدیدم با موهای بی نهایت زیبا اما میتوانستم مکث اش در زمانی که چشم اش به من افتاد را به وضوح احساس کنم ..
یادم می آید که دست اش را از روی دلسوزی کشید روی صورتش ، درست از روی گونه تا کنار لب هایش ، از آن دلسوزی هایی که هر مردی تا ابد دلتنگ اش خواهد بود
و بعد دستش را گذاشت روی پنجره و بدون اینکه چیزی که میخواست را از یخچال بردارد رفت ..
برای همیشه رفت ..
و آن آخرین باری بود که دیدم اش ..
حال خیلی وقت است از آن شب ، از آن سرما ، از آن سال میگذرد ، من تنها روی تک صندلی سالن نمایش درون مغزم نشسته ام ، و بار دیگر نگاه میکنم به سهمگین ترین اکران خصوصی زندگی ام ..
۳۴.۸k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱