دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_96 •
دقیقا نیم ساعت بعد جلوی خونه احمدی بودم.
متوجه ماشین ممد شدم، همونطور که گفته بودم تو فاصله دوری ازم تو ماشین نشسته بود.
دستم رو گذاشتم رو زنگ و سه بار پشت هم فشار دادم، صدای نازک خانومی از توی آیفون بلند شد:
_بله؟
_منزل رحیم احمدی؟
_بله همینجاست، شما؟
نفسم رو آسوده دادم بیرون و گفتم:
_خودشون خونه هستند؟ اگه هستند بگید ارسلان کاشی دم دره یه سر بیاد بیرون.
تردید رو توی صداش حس میکردم، با مکث گفت:
_بله الان میگم بیاد.
تکیهام رو دادم به دیوار، یهو تصویر دیانا اومد جلو چشمم.
یعنی الان تو چه حالیه؟ دارن اذیتش میکنن؟
یاد زبون درازیهاش افتادم لبخند تلخی رو لبم نشست، مطمئن بودم در برابرشون سکوت نمیکنه و بلاخره نیش خودشو میزنه.
خدایا خودت مراقبش باش!
#دیانا
_نمیخوای حرف بزنی نه؟
ترسم رو پشت جسارت نگاهم پنهان کردم و بیخیال گفتم:
_نچ، قصد حرف زدن ندارم.
خسته لگدی زیر سینی غذایی که جلوم بود زد و از اتاق خارج شد.
_وحشی، چرا غذام رو ریختی؟
صداش از پشت در به گوشم رسید، با حرص بلند گفت:
_تا وقتی حرف نزنی خبری از غذا و آب نیست، حالا خود دانی!
دستم مشت شد، لعنتی وقتی چیزی نمیدونم چی رو بهتون بگم؟
چیشد که پیش خودشون فکر کردن من از همه کارهای ارسلان خبر دارم؟
نگاهم رو با دقت دور تا دور اتاق چرخوندم، حتما باید یه راهی باشه واسه نجات پیدا کردن!!!
دستهام رو از پشت صندلی بسته بودن، ولی نه اونقدر که دردم بیاد.
چندبار محکم دستم رو تکون دادم، که در کمال شگفتی حس کردم بندش شلتر شد.
خوشحالی جیغ آرومی کشیدم و بیشتر تلاش کردم و حرکت دستهام رو تندتر کردم...
از سوزش دستم اشک تو چشمام جمع شد؛
بازم دست نکشیدم و بلاخره بعد از کلی جون کندن بند از دور دستم آزاد شد.
با استرس طناب دور پاهام هم باز کردم و بلاتکلیف وسط اتاق ایستادم.
خب حالا چکار کنم؟
یهو یاد اون فیلم جنگ جنگی که با ارسلان دیدیم افتادم، با ذوق بشکنی زدم و دست به کار شدم.
😍😍😍
پ.ن:بجه ها ببخشید دیر شد من یهو یادم اومد شنبه امتحان مطالعات و یک شنبه امتحان دفاعی دارم کل اخر هفته مثل سگ داشتم درس می خوندم😘
• #پارت_96 •
دقیقا نیم ساعت بعد جلوی خونه احمدی بودم.
متوجه ماشین ممد شدم، همونطور که گفته بودم تو فاصله دوری ازم تو ماشین نشسته بود.
دستم رو گذاشتم رو زنگ و سه بار پشت هم فشار دادم، صدای نازک خانومی از توی آیفون بلند شد:
_بله؟
_منزل رحیم احمدی؟
_بله همینجاست، شما؟
نفسم رو آسوده دادم بیرون و گفتم:
_خودشون خونه هستند؟ اگه هستند بگید ارسلان کاشی دم دره یه سر بیاد بیرون.
تردید رو توی صداش حس میکردم، با مکث گفت:
_بله الان میگم بیاد.
تکیهام رو دادم به دیوار، یهو تصویر دیانا اومد جلو چشمم.
یعنی الان تو چه حالیه؟ دارن اذیتش میکنن؟
یاد زبون درازیهاش افتادم لبخند تلخی رو لبم نشست، مطمئن بودم در برابرشون سکوت نمیکنه و بلاخره نیش خودشو میزنه.
خدایا خودت مراقبش باش!
#دیانا
_نمیخوای حرف بزنی نه؟
ترسم رو پشت جسارت نگاهم پنهان کردم و بیخیال گفتم:
_نچ، قصد حرف زدن ندارم.
خسته لگدی زیر سینی غذایی که جلوم بود زد و از اتاق خارج شد.
_وحشی، چرا غذام رو ریختی؟
صداش از پشت در به گوشم رسید، با حرص بلند گفت:
_تا وقتی حرف نزنی خبری از غذا و آب نیست، حالا خود دانی!
دستم مشت شد، لعنتی وقتی چیزی نمیدونم چی رو بهتون بگم؟
چیشد که پیش خودشون فکر کردن من از همه کارهای ارسلان خبر دارم؟
نگاهم رو با دقت دور تا دور اتاق چرخوندم، حتما باید یه راهی باشه واسه نجات پیدا کردن!!!
دستهام رو از پشت صندلی بسته بودن، ولی نه اونقدر که دردم بیاد.
چندبار محکم دستم رو تکون دادم، که در کمال شگفتی حس کردم بندش شلتر شد.
خوشحالی جیغ آرومی کشیدم و بیشتر تلاش کردم و حرکت دستهام رو تندتر کردم...
از سوزش دستم اشک تو چشمام جمع شد؛
بازم دست نکشیدم و بلاخره بعد از کلی جون کندن بند از دور دستم آزاد شد.
با استرس طناب دور پاهام هم باز کردم و بلاتکلیف وسط اتاق ایستادم.
خب حالا چکار کنم؟
یهو یاد اون فیلم جنگ جنگی که با ارسلان دیدیم افتادم، با ذوق بشکنی زدم و دست به کار شدم.
😍😍😍
پ.ن:بجه ها ببخشید دیر شد من یهو یادم اومد شنبه امتحان مطالعات و یک شنبه امتحان دفاعی دارم کل اخر هفته مثل سگ داشتم درس می خوندم😘
۶.۰k
۰۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.