دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_94
شوکه از عصبانیت یهوییام دستش رو گذاشت رو شونهام و درحالی که میشوندم رو مبل، برخلاف من با لحن آروم و خونسردی گفت:
_خیلی خب مرد، آروم باش فهمیدم...
_میدونم کیه، کار اون برزگر بیشرفه، به ولا دستم بهش برسه جوری از مردونگی میندازمش یادش بره اسمش چیه!!! با چه جرعتی از تو خونه من دیاناا دزدیده؟ آخ که دستم بهش برسه.
محمد که تا اون لحظه متفکر و با چشمهای ریز شده بهم خیره شد، سکوتش رو شکست و گفت:
_از کجا فهمیدی دزدیدنش؟
دندونهام رو روی هم ساییدم و گفتم:
_اون احمدی سگپدر و فرستادم دنبالش، دوساعت گذشت خبری ازشون نشد هرچی هم زنگ میزدم گوشی احمدی خاموش بود، بعد رفتم خونه اونجا هم نبودن.
نفسی تازه کردم و با عصبانیت بیشتری ادامه دادم:
_بعد تو راه یه شماره ناشناس چندتا ویس فرستاد که زنت دست ماعه و از این حرفا، یه ویس دیگه هم فرستاد که دیانا جیغ و داد میکرد.
_بعید میدونم احمدی نقشی توی این ماجرا داشته باشه.
با چشمهایی که مطمئن بودم کاسهی خون نگاهی تیزی بهش انداختم و گفتم:
_احمق دارم میگم احمدی رو فرستادم دنبالش، حتی به دیانا گفتم از تو چشمی نگاه کن کتش سفید نبود به هیچ عنوان در و باز نکن، بعد تو میگی احمدی دستی نداشته تو این ماجرا؟ خری؟
معلوم بود اونم حسابی گیج شده، پوفی کشید و گفت:
_نمیدونم، نمیدونم صبر کن یکم فکر کنیم شاید به یه نتیجهای رسیدیم.
سری به نشونه موافقت تکون دادم.
با خستگی سرم و به پشتی مبل تکیه دادم و برای ثانیهای چشمهام رو روی هم گذاشتم، که ناخودآگاه فکری از ذهنم رد شد.
یهو از جا پریدم و بلند گفتم:
_آره خودشه، ایول.
_چیشد؟
سریع رو به محمد کردم.
_پوشه مشخصات کارمندها کجاست؟ بدو محمد شاید از تو پوشه مشخصات بتونیم ردی از خونه احمدی بزنیم.
چشمهاش برق خوشحالی زد و با سرعت به سمت اتاقی رفت.
پشت سرش راه افتادم.
وارد همون اتاق شدم، چشمم به محمد خورد که داشت بین پوشهها دنبال چیزی میگشت.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_چرا اونجا وایستادی، بیا کمکم بگرد سریع پوشه رحیم احمدی رو پیدا کن.
#PART_94
شوکه از عصبانیت یهوییام دستش رو گذاشت رو شونهام و درحالی که میشوندم رو مبل، برخلاف من با لحن آروم و خونسردی گفت:
_خیلی خب مرد، آروم باش فهمیدم...
_میدونم کیه، کار اون برزگر بیشرفه، به ولا دستم بهش برسه جوری از مردونگی میندازمش یادش بره اسمش چیه!!! با چه جرعتی از تو خونه من دیاناا دزدیده؟ آخ که دستم بهش برسه.
محمد که تا اون لحظه متفکر و با چشمهای ریز شده بهم خیره شد، سکوتش رو شکست و گفت:
_از کجا فهمیدی دزدیدنش؟
دندونهام رو روی هم ساییدم و گفتم:
_اون احمدی سگپدر و فرستادم دنبالش، دوساعت گذشت خبری ازشون نشد هرچی هم زنگ میزدم گوشی احمدی خاموش بود، بعد رفتم خونه اونجا هم نبودن.
نفسی تازه کردم و با عصبانیت بیشتری ادامه دادم:
_بعد تو راه یه شماره ناشناس چندتا ویس فرستاد که زنت دست ماعه و از این حرفا، یه ویس دیگه هم فرستاد که دیانا جیغ و داد میکرد.
_بعید میدونم احمدی نقشی توی این ماجرا داشته باشه.
با چشمهایی که مطمئن بودم کاسهی خون نگاهی تیزی بهش انداختم و گفتم:
_احمق دارم میگم احمدی رو فرستادم دنبالش، حتی به دیانا گفتم از تو چشمی نگاه کن کتش سفید نبود به هیچ عنوان در و باز نکن، بعد تو میگی احمدی دستی نداشته تو این ماجرا؟ خری؟
معلوم بود اونم حسابی گیج شده، پوفی کشید و گفت:
_نمیدونم، نمیدونم صبر کن یکم فکر کنیم شاید به یه نتیجهای رسیدیم.
سری به نشونه موافقت تکون دادم.
با خستگی سرم و به پشتی مبل تکیه دادم و برای ثانیهای چشمهام رو روی هم گذاشتم، که ناخودآگاه فکری از ذهنم رد شد.
یهو از جا پریدم و بلند گفتم:
_آره خودشه، ایول.
_چیشد؟
سریع رو به محمد کردم.
_پوشه مشخصات کارمندها کجاست؟ بدو محمد شاید از تو پوشه مشخصات بتونیم ردی از خونه احمدی بزنیم.
چشمهاش برق خوشحالی زد و با سرعت به سمت اتاقی رفت.
پشت سرش راه افتادم.
وارد همون اتاق شدم، چشمم به محمد خورد که داشت بین پوشهها دنبال چیزی میگشت.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_چرا اونجا وایستادی، بیا کمکم بگرد سریع پوشه رحیم احمدی رو پیدا کن.
۴.۶k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.