اسپری شب پارت
اسپری شب: پارت۱۱
راه افتادیم.
تو سکوتِ شب، صدای قدمهامون با صدای خفیف باد و جیرجیر درهای زنگزده ترکیب شده بود.
پیرمرد میرفت جلو، بیصدا. من پشت سرش، با دلشورهای که نمیدونستم ترسه، امیده یا فقط خستگیه.
از یه کوچهی باریک رد شدیم. دیواراش پر از نوشته بود. بعضیاش با اسپری، بعضیاش با زغال.
یه جا، زیر پنجرهای که شیشه نداشت، نوشته بود:
«آدمای کوچیک، رویاهای بزرگتر دارن.»
به اون جمله نگاه کردم، بعد به دستم که هنوز اسپری سبز توش بود.
دلم خواست زیرش یه "R" بکشم، ولی چیزی تو نگاه پیرمرد گفت: "نه حالا. هنوز نه."
بعد از چند پیچ و خم، رسیدیم به یه مغازه متروکه.
در آهنیش با یه لگد نصفه باز شد. یه خرتخرتی اومد و بعد سکوت.
پیرمرد خم شد و وارد شد. منم دنبالش. فضای داخل تاریک بود، اما بوی چوب قدیمی و روغن ماشین هنوز تو هوا بود.
وقتی به اطراف نگاه کردم فهمیدم همون جاییه که من برای اولین بار با پیرمرد آشنا شدم.
یه گوشه، یه تخت قدیمی با پتوهای نخنما شده بود. یه میز کوچیک پر از قوطی، جعبه ابزار، و یه چراغ نفتی.
پیرمرد گفت:
ــ تو اون گوشه بخواب. پتو هنوز گرماشو داره.
نشستم. بدنم درد میکرد ولی مهم نبود. پتو رو کشیدم روم و فقط نگاهش کردم که داشت تو قفسهها دنبال چیزی میگشت.
بعد از چند دقیقه، یه قابلمه کوچیک آورد.
گاز نداشت، اما رو چراغ نفتی گذاشتش. بوی سوپ کمرنگی بلند شد. یه چیزی بین عدس و خدا میدونه چی.
اون غذا، برای من تو اون لحظه بهترین چیز دنیا بود.
ــ بخور! با شکم خالی نمیتونی نقاشی بکشی رو دیوارا.
لبخند زدم. با دهن پر گفتم:
ــ تو همیشه همینطوری حرف میزنی؟ مثل شعرهای عجیب؟
پیرمرد آروم خندید. اون خنده، یه صدای زخمی داشت، اما نرم بود. واقعی.
ــ نه شاید! فقط وقتی ی بچه خارپشت با نگاه خاصش به تورم میخوره.
همون موقع فهمیدم. یه جرقه بینمون روشن شده بود.
نه مثل آتیشی که میسوزونه.
یه جرقه کوچیک... که شاید یه روز به درخشش شب تبدیل بشه.
راه افتادیم.
تو سکوتِ شب، صدای قدمهامون با صدای خفیف باد و جیرجیر درهای زنگزده ترکیب شده بود.
پیرمرد میرفت جلو، بیصدا. من پشت سرش، با دلشورهای که نمیدونستم ترسه، امیده یا فقط خستگیه.
از یه کوچهی باریک رد شدیم. دیواراش پر از نوشته بود. بعضیاش با اسپری، بعضیاش با زغال.
یه جا، زیر پنجرهای که شیشه نداشت، نوشته بود:
«آدمای کوچیک، رویاهای بزرگتر دارن.»
به اون جمله نگاه کردم، بعد به دستم که هنوز اسپری سبز توش بود.
دلم خواست زیرش یه "R" بکشم، ولی چیزی تو نگاه پیرمرد گفت: "نه حالا. هنوز نه."
بعد از چند پیچ و خم، رسیدیم به یه مغازه متروکه.
در آهنیش با یه لگد نصفه باز شد. یه خرتخرتی اومد و بعد سکوت.
پیرمرد خم شد و وارد شد. منم دنبالش. فضای داخل تاریک بود، اما بوی چوب قدیمی و روغن ماشین هنوز تو هوا بود.
وقتی به اطراف نگاه کردم فهمیدم همون جاییه که من برای اولین بار با پیرمرد آشنا شدم.
یه گوشه، یه تخت قدیمی با پتوهای نخنما شده بود. یه میز کوچیک پر از قوطی، جعبه ابزار، و یه چراغ نفتی.
پیرمرد گفت:
ــ تو اون گوشه بخواب. پتو هنوز گرماشو داره.
نشستم. بدنم درد میکرد ولی مهم نبود. پتو رو کشیدم روم و فقط نگاهش کردم که داشت تو قفسهها دنبال چیزی میگشت.
بعد از چند دقیقه، یه قابلمه کوچیک آورد.
گاز نداشت، اما رو چراغ نفتی گذاشتش. بوی سوپ کمرنگی بلند شد. یه چیزی بین عدس و خدا میدونه چی.
اون غذا، برای من تو اون لحظه بهترین چیز دنیا بود.
ــ بخور! با شکم خالی نمیتونی نقاشی بکشی رو دیوارا.
لبخند زدم. با دهن پر گفتم:
ــ تو همیشه همینطوری حرف میزنی؟ مثل شعرهای عجیب؟
پیرمرد آروم خندید. اون خنده، یه صدای زخمی داشت، اما نرم بود. واقعی.
ــ نه شاید! فقط وقتی ی بچه خارپشت با نگاه خاصش به تورم میخوره.
همون موقع فهمیدم. یه جرقه بینمون روشن شده بود.
نه مثل آتیشی که میسوزونه.
یه جرقه کوچیک... که شاید یه روز به درخشش شب تبدیل بشه.
- ۱.۲k
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط