اسپری شب پارت
اسپری شب: پارت۱۰
صدای پاهاش توی تاریکی داشت دور میشد. مثل یه سایهی پیر که آروم محو میشه تو دل شب.
اما من نمیخواستم اون سایه گم بشه.
یه قدم برداشتم، بعد یکی دیگه… تا بالاخره صدام از گلوم بیرون اومد، خشدار، نصفهنیمه، ولی واقعی:
ــ صبر کن...
ایستاد. سایهش کنار دیوار متوقف شد. برگشت، ولی چیزی نگفت.
مکث کردم. انگار یه توده تو گلوم گیر کرده بود. کلمات نمیخواستن بیرون بیان، اما باید میاومدن:
ــ چرا داری تنهام میذاری؟ من... جایی برای خواب ندارم... و... کمی... گرسنمه.
لحظهای سکوت.
باد شب از لای دیوار رد شد و صدای خفیف سوت کشید.
پیرمرد هیچ نگفت. فقط ایستاده بود، نیمرخ، سیاهوسفید زیر نور کم چراغ زرد کوچه.
بعد یهو یه صدای کوتاه، شبیه "هوم" اومد از ته گلوش.
اومد جلو. نزدیکم شد. و وقتی رسید، آروم خم شد و نگاه دقیقی انداخت تو صورتم.
چشماش مثل دو تا سنگ تیره بودن، ولی... انگار گرمایی اون تو بود. یه چیزی مثل فهمیدن.
ــ تو… یه جرقه داری، نمیذارم خاموش بشه.
بعد با همون صدای زمزمهوارش ادامه داد:
ــ بیا! شبای بیخواب زیادی پیش رومونه، پسر اسپریزن...
و چرخید، راه افتاد، ولی این بار آرومتر.
منم دنبالش رفتم.
همونطور که تو تاریکی کوچهها پیش میرفتیم، هنوز اسپری سبز توی دستم بود.
باهاش هم قدم شدم و آروم پرسیدم:
ــ اسم تو چیه؟!
اون فقط گفت:
ــ برای امشب... فقط صدام کن پیرمرد. اسمم هنوز ارزش داره. نباید همینجوری خرجش کرد.
لبخند زدم. نمیدونم چرا، اما حس کردم برای اولین بار بعد مدتها، چیزی شبیه خونه داشت از دور صدام میکرد.
صدای پاهاش توی تاریکی داشت دور میشد. مثل یه سایهی پیر که آروم محو میشه تو دل شب.
اما من نمیخواستم اون سایه گم بشه.
یه قدم برداشتم، بعد یکی دیگه… تا بالاخره صدام از گلوم بیرون اومد، خشدار، نصفهنیمه، ولی واقعی:
ــ صبر کن...
ایستاد. سایهش کنار دیوار متوقف شد. برگشت، ولی چیزی نگفت.
مکث کردم. انگار یه توده تو گلوم گیر کرده بود. کلمات نمیخواستن بیرون بیان، اما باید میاومدن:
ــ چرا داری تنهام میذاری؟ من... جایی برای خواب ندارم... و... کمی... گرسنمه.
لحظهای سکوت.
باد شب از لای دیوار رد شد و صدای خفیف سوت کشید.
پیرمرد هیچ نگفت. فقط ایستاده بود، نیمرخ، سیاهوسفید زیر نور کم چراغ زرد کوچه.
بعد یهو یه صدای کوتاه، شبیه "هوم" اومد از ته گلوش.
اومد جلو. نزدیکم شد. و وقتی رسید، آروم خم شد و نگاه دقیقی انداخت تو صورتم.
چشماش مثل دو تا سنگ تیره بودن، ولی... انگار گرمایی اون تو بود. یه چیزی مثل فهمیدن.
ــ تو… یه جرقه داری، نمیذارم خاموش بشه.
بعد با همون صدای زمزمهوارش ادامه داد:
ــ بیا! شبای بیخواب زیادی پیش رومونه، پسر اسپریزن...
و چرخید، راه افتاد، ولی این بار آرومتر.
منم دنبالش رفتم.
همونطور که تو تاریکی کوچهها پیش میرفتیم، هنوز اسپری سبز توی دستم بود.
باهاش هم قدم شدم و آروم پرسیدم:
ــ اسم تو چیه؟!
اون فقط گفت:
ــ برای امشب... فقط صدام کن پیرمرد. اسمم هنوز ارزش داره. نباید همینجوری خرجش کرد.
لبخند زدم. نمیدونم چرا، اما حس کردم برای اولین بار بعد مدتها، چیزی شبیه خونه داشت از دور صدام میکرد.
- ۹۳۹
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط