سناریو سوکوکو: هیولای زیبا

به به میبینم دلتون واسه سناریو هام تنگ شده بود
* زر میزنه خودش حوصله اش سر رفته بود *
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♠
چویا: هیبیکی....
هیبیکی: میدونم ارباب...میدونم حالتون خوب نیست امروز هر جور شده یکی رو میارم نگران نباشید اتفاقی نمیوفتـ‌—
چویا: خفه شووووو معلومه که اتفاقی نمیوفته به لطف این نفرین لعنتی معلومهههه
هیبیکی: ا...ارباب...من...منظورم ا..این نبود...
چویا: اون بازرس کثافت بهمچن شک کرده آره؟
هیبیکی: متاسفم...
چویا: برو بیرون
* هیبیکی بدون هیچ حرفی از اتاق میره بیرون*
( اونایی که یادشون نمیاد هیبیکی همون دختریه که تو پارت دوم سناریو داشت در مورد دازای صحبت میکرد و میگفت شکار بعدیه چویاست)
چویا: این بده...اگه همینجوری پیش بره کنترلم رو از دست میدم...دازای...باید بفرستمش بیرون از عمارت
سایه های اجسام توی اتاق به تدریج شروع به جمع شدن کرد و وجود سیاهی رو تشکیل داد که ازش نور سفیدی تابیده میشد اون شروع به حرف زدن کرد: ارباب...
چویا: هوشی...چیزی پیدا کردی؟
هوشی: بله ، یه نقص بزرگ توی جهان...راه نجات شما
چویا: چی گفتی؟ امکان نداره
هوشی: این تظمینی برای یک عمر آزادانه زندگی کردنه ارباب زیبای من
چویا: کی میتونم اون آزادی ای که انقدر ازش حرف میزنین رو تجربه کنم؟
هوشی: هفته دیگه...میفرستیمش ارباب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♠
خوب نظرتون چیه؟ جالبه؟ یا این درهم برهم بودن اوضاع براتون اعصاب خورد کنه؟ منتظر حواب هاتون میمونم😁
دیدگاه ها (۲۲)

این اوسی منههههههه تیا یه داداش کوچیک تر داره اسمش آتسوکوعه ...

آی دقیقا احساساتی رو با لبخند زدن بهمون نشون داد که مدت هاست...

این به چه زبونی حرف میزنه دقیقا؟؟؟

آی هوشینو

پارت ۱۰ سوکوکو [ یک قلب بیرون از تن]°•°• ویو خودم°•°•چند روز...

قهوه تلخویو چویا تقریبا رسیده بودیم نگاهم به چشمه وسط جنگل خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط