وریا مظهر

وریا مظهر
شاعرِ افسرده غمگین‌ترین سرودهای پاییزی

وریا مظهر فرزند محمد فاروق شاعر و مترجم، نویسنده و نقاش کورد ساکن فنلاند متخلص به و.م.آیرو. دو سال و نیمه بود مادرش را بر اثر ابتلا به سرطان از دست داد. تا ۷ سالگی نزد مادربزرگ و خاله‌اش به دور از پدرش در شهر سقز زندگی کرد. در ۸ سالگی‌اش پدرش مجدد ازدواج کرد و وریا را پیش خود در سنندج برد.
از او چند دفتر شعر منتشر شده است از جمله‌ی آنها می‌توان به «اعتراف‏های گريز»، «ماده ۱»، «فكرهای فلزی»، «داد نزن؛ در اين آينه كسی نيست» و... اشاره کرد.
پدرش مسئول کارگزینی شرکت پاک‌رو در جاده‌ی بوئین‌زهرا-قزوین بود و بعد از سربازی مدتی در آن شرکت استخدام شد اما هر دو اخراج شدند. به خاطر کار در آنجا مدتی در قریه موشقین الموت ساکن بودند. مدتی هم در کرج. حوالی سال ۱۳۷۶ در ۲۲ سالگی وریا به ترکیه مهاجرت و بعد از یکسال عازم فنلاند شدند.
وریا در ۲۸ آوریل ۲۰۱۱ خودکشی کرد و درگذشت. پدرش البته قضیه‌ی خودکشی پسرش را رد و علت مرگ وریا را سکته‌ی مغزی اعلام کرد.
از ازدواج ناموفق او، دختری به نام "کلارا" به یادگار ماند. او با مادرش در آلمان ساکن است.
شکست در ازدواج و دوری از دخترش دو ضربه‌ی مهلک به روح و روان او وارد کرد. همچنین او به هپاتیت مبتلا شده بود و همین بیماری روحیه و جسم او را با هم به تهلیل برده بود.


▪︎نمونه شعر:
(۱)
همین که پای شکسته‌ام را از در حیاط توی کوچه گذاشتم
یادت نرود
چمدان‌هایم را از دستم بگیر
زیاد نه، اما
تا یک حدود مشخص وانمود کن مضطربی
بعد
بلافاصله
یک تاکسی برایم بگیر
و تا ایستگاه قطار برای بدرقه‌ام بیا
من از پنجره قطار
عزیزم
به جای دو بار
سه بار
دستم را برایت تکان تکان می‌دهم!.


(۲) 
همانطور که هر روز از سر کار می‌آیی
لم می‌دهی روی مبل
چشم‌هایت را آهسته می‌بندی
و آهسته
بطور خیلی آهسته می‌میری
همزمان داری فکر می‌کنی شعری می‌خوانی
که فکر می‌کند
آسان‌ترین راه مقابله با مرگ
مردن است
به شیوه‌ای کاملا طبیعی.
 

(۳)
[برای کلارا که یک‌روز شکلِ خدا را از من پرسید![

پدرت در بچه‌گی، دخترم
خدا را تکه‌ ابری سفید می‌دید
در آسمانِ روشنِ فیروزه‌ای
که گاه به‌ شکلِ انسانی در می‌آمد
لم‌ داده با لبخند وُ ریشِ سفید
بعدها
وقتی بزرگ‌تر شد
هرچه به آسمان زُل زد
جز ابر وُ ابر وُ ابر
چیزی ندید.


(۴)
«…» 
پيش از آن كه به حرف بيايد چيزی، كسی
و بگويد از كسی، چيزی
راه به آخر خود رسيده‌ است
– رسيده‌ای، رفيق!
در انتهای انتها
فانوسی روشن، هست
پيشه‌اش
خاموشی!


(۵)
تازه شروع كرده بود به پايان
و به هيچ كس هم باج نمی‏داد
نه به خود، نه به خدا
و خراج خدا را ـ به ناچار ـ از حساب خود برمی‏داشت
فقط
داشت ميان پيكرش توی باد می‌لرزيد
در بين آسمان و زمين،
می‏گفت:
بايد ببينم اين مُرده چند مَرده حلاج است.

همين.


(۶)
فاصله ‏‏زدايی يك
روی صورت فاصله نقاب بگذار
پوستِ صورتت را بكن
و روی نقاب بكش
تا فاصله خوب جا بيافتد
بعد كه فاصله خوب جا افتاد
پوست و نقاب را
– هر دو –
از صورت فاصله بردار؛
حالا برو
و خودت
پشتِ آن قايم شو!.


گردآوری اینترنتی و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
دیدگاه ها (۲)

روح القدس

#سعید_فلاحی#زانا_کوردستانی#لیلا_طیبی#لیلا#جیگر#جیگرگوشه#پاره...

شیرکو بابان

#سعید_فلاحی#زانا_کوردستانی#لیلا_طیبی#لیلا#جیگر#جیگرگوشه#پاره...

در جست و جوی حقیقت(پارت25 بخش 2)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط