شبیه به لبخندی بودم روی لب های دلقکی خیمه شب باز لبخندی

شبیه به لبخندی بودم روی لب های دلقکی خیمه شب باز، لبخندی پهن به پهنای جهان. بهار بودم اما از درون گُر می گرفتم. زمستانی بودم که به سرما هرگز عادت نکرده بود و تابستانی که گرما حالش را بهم می زد. من قاب تصویری بودم تک نفره، آویزان بر دیواری کاهگِلی که هرزچندگاهی هیاهوی نسیمِ مسافر، آن را به آونگِ ساعتی تبدیل می ساخت. هیچ بودم، متولد هیچستان. آمده بودم تا با خود از این جهانِ درهم، چیزی به یادگار ببرم ..
دیدگاه ها (۱)

به من بگو چطور می شود از انسان بودن انصراف داد؟ چطور می شود ...

ناچاریم به تنهاییمحکومیم به دلتنگینه؟

کنکاش‌های مداوم برای پیدا کردن یه دست‌آویز،یه روزنه‌ی امید،ی...

مثل یه تک‌درخت رنجور و بی برگ و بار که درگیر یه طوفان شده و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط