نمیدانم چه میخواهم خدایا

نمیدانم چه میخواهم خدایا
بدنبال چه میگردم شب و روز
چه میجوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع اشنایان میگریزم
به کنجی میخزم ارام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود میدهم گوش

گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم ،که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی اندم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ،ای دل دیوانه من
که میسوزی از بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را ،بس کن این دیوانگی ها

#فروغ_فرخزاد

رمیده_ از دفتر شعر اسیر

تهران،مرداد 1333
دیدگاه ها (۱)

‌تو بی بدیل بودی اما،ما فراوان بیهودهو تلخی قصه از اینجا آغا...

گر به هم آویزیمما دو سرگشته ی تنها چون موجبه پناهی که تو می ...

آه اگر باز به سویم آیی..دگر از کف ندهم آسانت....!فروغ فرخزاد

سینه ای سوختهدر حسرت یک عشق محالنگهی گمشده در پرده رویایی دو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط