رمان.ترسناک بی صدا بمیر 2 ⏳ 🔪 💉
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 2 ⏳ 🔪 💉
❌ شب هفدهم
این داستان: بازماندگان
همه از ماشین پیاده می شوند راننده روبه بقیه میکند و می گوید فاصله مون تا اون نور بیش تر از یه مایله....هوا تاریکه از هم دور نباشین دایره ای شکل حرکت می کنیم تا کنار هم باشیم
سپس راننده در اتوبوس را قفل کرد و بقیه به دنبال او راه افتادند....همه ترسیده بودند در این هوای سوزناک سرد و تاریک بیابان معلوم نیست از دل تاریکی چه چیزی انتظار ما را می کشد!!!
اینجا کدوم خراب شده است؟؟؟
ساختمون بزرگیه ها!!!
شبیه قلعه ی ارواح می مونه!
مامان من از روح می ترسم...
اینها صدایپچ پچ مسافران بودند...آنها مقابل ساختمان قدیمی۵ طبقه ایستاده بودند با رنگ آجری زرد و پنجره های قهوه ای و پلکانی دراز....اکثر چراغ ها روشن بودند یک پارکینگ هم در کنار ساختمان بود که تعدادی ماشین در آن پارک شده...
یکی ازمسافران گفت اینجا یه مینی بوسم هست بیاین ورش داریم....
صدای راننده دراومد وگفت چه کاریه الان درو میزنیم ازشون کمک می خوایم...
همگی پلاکان ها را بالا رفتند و جلوی در بزرگ کهنه ی قهوه ای رنگ ایستادند راننده دستش را جلو برد که ناگهان ریک یک جمله را خواند:
سلام خوش آمدید به هتل بی برو و برگشت
این جمله روی در حک شده بود یک زن میانسال که در گروه بود گفت: چقدر مرموز من اصلا حس خوبی ندارم!!
همه به در خیره شده بودند...
راننده شجاعتش را بر دست گرفت و در را زد بعد از چند ثانیه صدای باز شدن قفل های پی در پی از پشت در شنیده شد.....
ملانیا گفت: احساس خوبی ندارم !!! اینهمه قفل واسه چی؟
بقیه در گوش هم پچ پچ میکردند.....
در نهایت باز شد و زنی قد بلند با موهای طلایی رنگ فرفری و یک لباس پولک دار مقابلمان ظاهر شد.....
با باز شدن در صدایموزیک و آهنگ هم به بیرون خانه آمد
انگار مهمانی در اینجا برپاست....
راننده در چند جمله وضعیت را گفت و زن با لبخندی مسافران را بهداخل دعوت کرد همگی پشت سرهم داخل شدند آخرین چیزی که ملانیا از بیرون دید جمله ی حک شده ی روی در بود!!!
آنها فکرش را هم نمیکردند چه چیزی انتظارشان را می کشد و وسط چه مراسمی هستند!!!!😈
با باز شدن در میشد چهره ی تعجب زده مسافران را دید ساختمانی مجلل حتی مجلل تر از یک هتل ۶ ستاره!!!!
کاشی های مرمر ستون های شیشه ای و پله هایی دراز و لوستری پر از الماس و چراغ هایی زیبا....
و تعداد زیادی آدم که با لباس های مجلل پوشیده شده به مسافران نگاه می کردند...صدای موزیک قطع شده بود....بر چهره هریک از این آدم های ماسک بود انگار جشن گرفته بودند!!!
در همین لحظه مردی مسن اما شاداب از بین مردم داخل ساختمان جلو آمد و سلام کرد و گفت: خوش اومدین!
❌ شب هفدهم
این داستان: بازماندگان
همه از ماشین پیاده می شوند راننده روبه بقیه میکند و می گوید فاصله مون تا اون نور بیش تر از یه مایله....هوا تاریکه از هم دور نباشین دایره ای شکل حرکت می کنیم تا کنار هم باشیم
سپس راننده در اتوبوس را قفل کرد و بقیه به دنبال او راه افتادند....همه ترسیده بودند در این هوای سوزناک سرد و تاریک بیابان معلوم نیست از دل تاریکی چه چیزی انتظار ما را می کشد!!!
اینجا کدوم خراب شده است؟؟؟
ساختمون بزرگیه ها!!!
شبیه قلعه ی ارواح می مونه!
مامان من از روح می ترسم...
اینها صدایپچ پچ مسافران بودند...آنها مقابل ساختمان قدیمی۵ طبقه ایستاده بودند با رنگ آجری زرد و پنجره های قهوه ای و پلکانی دراز....اکثر چراغ ها روشن بودند یک پارکینگ هم در کنار ساختمان بود که تعدادی ماشین در آن پارک شده...
یکی ازمسافران گفت اینجا یه مینی بوسم هست بیاین ورش داریم....
صدای راننده دراومد وگفت چه کاریه الان درو میزنیم ازشون کمک می خوایم...
همگی پلاکان ها را بالا رفتند و جلوی در بزرگ کهنه ی قهوه ای رنگ ایستادند راننده دستش را جلو برد که ناگهان ریک یک جمله را خواند:
سلام خوش آمدید به هتل بی برو و برگشت
این جمله روی در حک شده بود یک زن میانسال که در گروه بود گفت: چقدر مرموز من اصلا حس خوبی ندارم!!
همه به در خیره شده بودند...
راننده شجاعتش را بر دست گرفت و در را زد بعد از چند ثانیه صدای باز شدن قفل های پی در پی از پشت در شنیده شد.....
ملانیا گفت: احساس خوبی ندارم !!! اینهمه قفل واسه چی؟
بقیه در گوش هم پچ پچ میکردند.....
در نهایت باز شد و زنی قد بلند با موهای طلایی رنگ فرفری و یک لباس پولک دار مقابلمان ظاهر شد.....
با باز شدن در صدایموزیک و آهنگ هم به بیرون خانه آمد
انگار مهمانی در اینجا برپاست....
راننده در چند جمله وضعیت را گفت و زن با لبخندی مسافران را بهداخل دعوت کرد همگی پشت سرهم داخل شدند آخرین چیزی که ملانیا از بیرون دید جمله ی حک شده ی روی در بود!!!
آنها فکرش را هم نمیکردند چه چیزی انتظارشان را می کشد و وسط چه مراسمی هستند!!!!😈
با باز شدن در میشد چهره ی تعجب زده مسافران را دید ساختمانی مجلل حتی مجلل تر از یک هتل ۶ ستاره!!!!
کاشی های مرمر ستون های شیشه ای و پله هایی دراز و لوستری پر از الماس و چراغ هایی زیبا....
و تعداد زیادی آدم که با لباس های مجلل پوشیده شده به مسافران نگاه می کردند...صدای موزیک قطع شده بود....بر چهره هریک از این آدم های ماسک بود انگار جشن گرفته بودند!!!
در همین لحظه مردی مسن اما شاداب از بین مردم داخل ساختمان جلو آمد و سلام کرد و گفت: خوش اومدین!
۵.۷k
۲۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.