۱۵ پارتی از ای ان
#پارت_سیزدهم
#جونگین
فردای اون شب بارونی، ایان بهت گفت:
ایان: «امروز هیچ کاری ندارم. هیچ تمرینی، هیچ برنامهای. فقط تو.»
از تعجب خشکت زد. چون به ندرت پیش میاومد کل روز رو آزاد باشه. سریع آماده شدی و باهم زدین بیرون.
اول رفتین کافهای که همیشه دوست داشتی. ایان با همون لبخند بامزهاش سفارش داد و وقتی قهوهت اومد، فنجونو هل داد سمتت.
ایان: «خانم همیشهقهری، امیدوارم این فنجون کوچیک بتونه خوشحالت کنه.»
بعد رفتین شهربازی. سوار ترن هوایی شدین. وسط جیغزدنها ایان دستتو محکم گرفته بود، بعد از پایین اومدن، هر دو از خنده خم شدین.
ات: «اصلاً فکر نمیکردم اینقدر جیغ بزنی!»
ایان (با قیافه حقبهجانب): «من فقط داشتم همراهیت میکردم!»
سومین مقصد، سینما بود. فیلمو یادت نیست، چون بیشتر وقتتو صرف دیدن صورت ایان کردی که با پاپکورن ور میرفت. وقتی فیلم تموم شد، رو بهت گفت:
ایان: «خب، امروز رو دوست داشتی؟ یا باید فردا هم جبران کنم؟»
تو لبخند زدی.
ات: «امروز عالی بود. انگار همه قهرام دود شد رفت هوا.»
ایان آروم دستتو گرفت و گفت:
ایان: «همینو میخواستم بشنوم. چون وقتی تو لبخند میزنی، همه خستگیام میره.»
اون روز پر از لحظههای ساده ولی قشنگ بود؛ بستنیخوردن کنار خیابون، عکسگرفتنهای بیهوا، حتی شوخیهای کوچیک. همهچی انگار میگفت: رابطهتون دوباره نفس گرفته.
شب، وقتی برگشتین خونه، ایان روی مبل ولو شد و گفت:
ایان: «امروز بهترین روزم بود… چون از اول تا آخرش فقط تو بودی.»
*پایان*
#جونگین
فردای اون شب بارونی، ایان بهت گفت:
ایان: «امروز هیچ کاری ندارم. هیچ تمرینی، هیچ برنامهای. فقط تو.»
از تعجب خشکت زد. چون به ندرت پیش میاومد کل روز رو آزاد باشه. سریع آماده شدی و باهم زدین بیرون.
اول رفتین کافهای که همیشه دوست داشتی. ایان با همون لبخند بامزهاش سفارش داد و وقتی قهوهت اومد، فنجونو هل داد سمتت.
ایان: «خانم همیشهقهری، امیدوارم این فنجون کوچیک بتونه خوشحالت کنه.»
بعد رفتین شهربازی. سوار ترن هوایی شدین. وسط جیغزدنها ایان دستتو محکم گرفته بود، بعد از پایین اومدن، هر دو از خنده خم شدین.
ات: «اصلاً فکر نمیکردم اینقدر جیغ بزنی!»
ایان (با قیافه حقبهجانب): «من فقط داشتم همراهیت میکردم!»
سومین مقصد، سینما بود. فیلمو یادت نیست، چون بیشتر وقتتو صرف دیدن صورت ایان کردی که با پاپکورن ور میرفت. وقتی فیلم تموم شد، رو بهت گفت:
ایان: «خب، امروز رو دوست داشتی؟ یا باید فردا هم جبران کنم؟»
تو لبخند زدی.
ات: «امروز عالی بود. انگار همه قهرام دود شد رفت هوا.»
ایان آروم دستتو گرفت و گفت:
ایان: «همینو میخواستم بشنوم. چون وقتی تو لبخند میزنی، همه خستگیام میره.»
اون روز پر از لحظههای ساده ولی قشنگ بود؛ بستنیخوردن کنار خیابون، عکسگرفتنهای بیهوا، حتی شوخیهای کوچیک. همهچی انگار میگفت: رابطهتون دوباره نفس گرفته.
شب، وقتی برگشتین خونه، ایان روی مبل ولو شد و گفت:
ایان: «امروز بهترین روزم بود… چون از اول تا آخرش فقط تو بودی.»
*پایان*
- ۳.۱k
- ۳۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط