به خود گفتم که او در سینه قلبی مهربان دارد

به خود گفتم که او در سینه قلبی مهربان دارد
ندانستم که در این بیشه ببری آشیان دارد

مرا با یک نگاه افکند و در صحرا رهایم کرد
نمی‌داند هنوز این صید درخون‌خفته جان دارد

چه بایدکرد با چشمی که خون‌ریز است مژگانش
هزاران تیر زهرآلود در قوس کمان دارد

غمی دارد به قلبم می‌نشیند برتر از شادی
درِ دل را ببند ای عشق! امشب میهمان دارد

مپرس از من چرا از خویش در آیینه می‌ترسم
که تنها پاسخم آه است و این هم داستان دارد
#هادی_محمدحسنی
📕 فقط او بخواند #M
دیدگاه ها (۱)

به هم رسیدن ما جز خیال‌بافی نیست برای وصل، فقط اشتیاق کافی ن...

هر بار تو را با دل معصوم نوشتمهم درد شدم با دل مغموم نوشتمکو...

عقل درمانده‌ست، اما مشکل از اندیشه نیستگاه تقصیر درختی بی‌ثم...

‏عشق حق داشت، اگر تور نینداخت به آببرکهٔ بختِ من از ماهیِ دل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط