مانتوی سفیدمو از روی ستِ لباسِ سبزِ اتاق عمل تنم کردم و ل
مانتوی سفیدمو از روی ستِ لباسِ سبزِ اتاق عمل تنم کردم و لیوان نسکافه به دست از اتاق عمل زدم بیرون، روی صندلی های انتظار چشمم خورد به یه پیرزن تسبیح به دست که عین تصوراتم از مادربزرگای کتاب قصه ها بود!
مثل همراه بیمارای دیگه ندویید سمتم که از حال و روز بیمارش بپرسه، حتی سرشو بلند نکرد نگاهم کنه، جالب شد برام!
خودمو زدم به بی تفاوتی و رفتم و نشستم کنارش، دریغ از یه گوشه ی چشم اما!
صدامو صاف کردم و پرسیدم:
"مادرجان مریضتون توو اتاق عمله؟!"
بالاخره رضایت داد نگاهم کنه، سراپامو برانداز کرد و گفت:
"یه نیم ساعتی میشه که شروع شده عملش، دکتری؟!"
مقنعه مو صاف کردم و گفتم:
"هوشبرم!"
پوزخند زد:
" همه شون یکین، همه تونم عین همین!
همه تون نگاهتون غرور داره، خیلی درس خوندی؟! خیلی با سوادی؟! "
خیلی جدی منتظرِ جوابم بود، نگاهش اعتماد به نفسمو میگرفت ازم، به تته پته افتادم
"خب من هنوز دارم درس میخونم، خیلی که نه...
یعنی خب...
با سواد که هستم!
یعنی سواد دارم، یکم فک کنم یعنی...! "
خودمو جمع و جور کردم و نفسمو با صدا دادم بیرون و سعی کردم خونسرد باشم
"مشکل مریضتون چیه؟!"
خندید
" غرور امثالِ تو! "
آب دهنم خشک شد از هولِ گناهِ نکرده!
داشتم با تعجب و استرس به نیمرخ آروم پیرزن نگاه میکردم که زبون باز کرد
" فامیل دورمه دخترک، یه چند وقت پیش شکمش غیر طبیعی بالا میاد، انگار که حامله ست!
داداش برادارای خوش غیرت و دکتر مهندسش نه که خیلی سرشون میشه و با سوادن، دختره رو به جرم گناهِ نکرده خوبِ خوب میزنن و با لباس پاره و سر و روی زخمی از خونه و دیارش میندازن بیرون، که مبادا توو اون شهرِ کوچیک بی آبروییش دامن اونارم بگیره!
منِ پیرزنِ بی سواد که نمرده بودم، خبردار که شدم خودم از روستا پاشدم رفتم شهرو هرچی لایقشون بود بارشون کردم و دختره رو آوردم پیش خودم. دکتر که بردمش معلوم شد توده داره توی شکمش، بزرگترین سرطانی که استادت قراره از دل و جونِ کسی دربیاره!"
آب دهنمو به زور قورت دادم، عجب سرگذشتی!
باز یه نگاه به سرتاپام کرد و گفت:
"این همه مشق و مدرسه، این همه خرج و برج، فقط بلدین شعار بدین و ادای باکلاس بودن در بیارین، همه تونم خوبین الحمدلله، بدِ روزگارتون منم فقط!
با سوادین مثلن؟! به چه درد میخوره وقتی هنوز یاد نگرفتین قضاوت نکنین؟! به چکار میاد وقتی یادتون ندادن نباید پیش داوری نکنین؟!
شماها هنوز یاد نگرفتین نشینین جای خدا، چی یاد گرفتین خودِ خدا میدونه!
الانم که غیر من پیرزن ماشالا ماشالا همه تون درس خونده این!
والا بخدا غرور نداره این دوزار سواد که استفاده شم نمیکنین...
سعی کنین آدم باشین، آدم!
اینه که مهمه،
اینه که ارزش داره،
اینه که گوهر نایابه! "
اینارو گفت و بی توجه به قیافه ی دیدنی من دوباره مشغول گردوندن تسبیحش شد، فکر کنم همه ی حرصشو خالی کرد سرِ من و دلش خنک شد!
چیزی نداشتم که بگم، الکی نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
"من دیگه باید برگردم سر عمل، خدا صحت بده به مریضتون، با اجازه!"
نفهمیدم اصلا جوابی بهم داد یا نه، توی راه نسکافه ی تلخ و سرد شده رو مزه مزه کردم و سعی کردم به خودم دلداری بدم که من مثل بقیه نیستم خیرِ سرم، یه کم فرق دارم،
طاهره اباذری هریس
مثل همراه بیمارای دیگه ندویید سمتم که از حال و روز بیمارش بپرسه، حتی سرشو بلند نکرد نگاهم کنه، جالب شد برام!
خودمو زدم به بی تفاوتی و رفتم و نشستم کنارش، دریغ از یه گوشه ی چشم اما!
صدامو صاف کردم و پرسیدم:
"مادرجان مریضتون توو اتاق عمله؟!"
بالاخره رضایت داد نگاهم کنه، سراپامو برانداز کرد و گفت:
"یه نیم ساعتی میشه که شروع شده عملش، دکتری؟!"
مقنعه مو صاف کردم و گفتم:
"هوشبرم!"
پوزخند زد:
" همه شون یکین، همه تونم عین همین!
همه تون نگاهتون غرور داره، خیلی درس خوندی؟! خیلی با سوادی؟! "
خیلی جدی منتظرِ جوابم بود، نگاهش اعتماد به نفسمو میگرفت ازم، به تته پته افتادم
"خب من هنوز دارم درس میخونم، خیلی که نه...
یعنی خب...
با سواد که هستم!
یعنی سواد دارم، یکم فک کنم یعنی...! "
خودمو جمع و جور کردم و نفسمو با صدا دادم بیرون و سعی کردم خونسرد باشم
"مشکل مریضتون چیه؟!"
خندید
" غرور امثالِ تو! "
آب دهنم خشک شد از هولِ گناهِ نکرده!
داشتم با تعجب و استرس به نیمرخ آروم پیرزن نگاه میکردم که زبون باز کرد
" فامیل دورمه دخترک، یه چند وقت پیش شکمش غیر طبیعی بالا میاد، انگار که حامله ست!
داداش برادارای خوش غیرت و دکتر مهندسش نه که خیلی سرشون میشه و با سوادن، دختره رو به جرم گناهِ نکرده خوبِ خوب میزنن و با لباس پاره و سر و روی زخمی از خونه و دیارش میندازن بیرون، که مبادا توو اون شهرِ کوچیک بی آبروییش دامن اونارم بگیره!
منِ پیرزنِ بی سواد که نمرده بودم، خبردار که شدم خودم از روستا پاشدم رفتم شهرو هرچی لایقشون بود بارشون کردم و دختره رو آوردم پیش خودم. دکتر که بردمش معلوم شد توده داره توی شکمش، بزرگترین سرطانی که استادت قراره از دل و جونِ کسی دربیاره!"
آب دهنمو به زور قورت دادم، عجب سرگذشتی!
باز یه نگاه به سرتاپام کرد و گفت:
"این همه مشق و مدرسه، این همه خرج و برج، فقط بلدین شعار بدین و ادای باکلاس بودن در بیارین، همه تونم خوبین الحمدلله، بدِ روزگارتون منم فقط!
با سوادین مثلن؟! به چه درد میخوره وقتی هنوز یاد نگرفتین قضاوت نکنین؟! به چکار میاد وقتی یادتون ندادن نباید پیش داوری نکنین؟!
شماها هنوز یاد نگرفتین نشینین جای خدا، چی یاد گرفتین خودِ خدا میدونه!
الانم که غیر من پیرزن ماشالا ماشالا همه تون درس خونده این!
والا بخدا غرور نداره این دوزار سواد که استفاده شم نمیکنین...
سعی کنین آدم باشین، آدم!
اینه که مهمه،
اینه که ارزش داره،
اینه که گوهر نایابه! "
اینارو گفت و بی توجه به قیافه ی دیدنی من دوباره مشغول گردوندن تسبیحش شد، فکر کنم همه ی حرصشو خالی کرد سرِ من و دلش خنک شد!
چیزی نداشتم که بگم، الکی نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
"من دیگه باید برگردم سر عمل، خدا صحت بده به مریضتون، با اجازه!"
نفهمیدم اصلا جوابی بهم داد یا نه، توی راه نسکافه ی تلخ و سرد شده رو مزه مزه کردم و سعی کردم به خودم دلداری بدم که من مثل بقیه نیستم خیرِ سرم، یه کم فرق دارم،
طاهره اباذری هریس
۷.۵k
۲۷ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.