به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 15
دستم لرزید و دهانم از تعجب بازماند! مگه باباش بهش نگفته که؟...
پیام برای نیم ساعت پیشه. تمام تنم لرزید و اشک مهمون چشمام شد. یک ساعت تمام روی جواب دادن به پیام آقاسید فکر کردم. هیچ جوابی به ذهنم نرسید...
بوی گلاب فضارو پر کرد و عطر رز کامل کننده این بوی خوب و حس خوب بود. دستم رو روی سنگ کشیدم :
_سلام داداش خوبی؟ ببخش این مدت که پیشت نیومدم... میدونم که ازتموم این اتفاقات خبر داری. داداش نمیدونم باچه زبونی ازت تشکر کنم میدونم که تو بودی که باعث شدی این وصلت سر نگیره. داداش تا آخر عمرم مدیونتم...
چشام و بستم و با نفسی عمیق تمام عطر خوب فضا رو بلعیدم. ناخودآگاه عطر آقاسید رو حس کردم ولی زهی خیال باطل.
_سلام خانوم جلالی
به سرعت چشمام رو باز کردم نه مثل اینکه همچینم زهی خیال باطل نیست. دلمچقدر برایش تنگ شده بود. سرتا پایش را درعرض یک ثانیه ازنظر گذراندم. شلوار پارچه ایه مشکی و پیراهن راه راه سبزو آبی که عجیب بارنگ چشمانش همخوانی داشت! و ته ریش مردانه و موهای خرماییه شانه زده اش.. سرم را به زیر انداختم.بغض گلوم رو چنگ زد. دلم برای صدایش هم تنگ شده بود.
-سلام.
سکوت سنگینی بینمون حاکم بود. روی دوپاش خم شد و با انگشت ضربه ای به سنگ زد و شروع به خوندن فاتحه کرد. سرش رو بالا آورد اما نگاهش مستقیما به من نبود.
_بابت اتفاقی که امروز براتون افتاد واقعا متا.....
نذاشتم حرفشو کامل کنه
+متاسف نباشید!
اون ازدواج به اجبار بود و خداروشکر که سر نگرفت.
_بله...متوجه شدم...راستش من طبق عادتی که داشتم اومده بودم به شهید سربزنم که دیدم شما اینجایین یکم دور تر موندم که شما صحبتاتون تموم شه بعد بیام اما خب ناخواسته حرفاتون به گوشم رسید.
+پس از همه چی خبر دارید...
به چهره ام نگاه کوتاهی انداخت و سریع جهت نگاهش رو عوض کرد.
لبخندڪوچڪی زدو گفت:
_بااین حساب خوشحالم ڪه تن به ازدواج زوری ندادین... الان نزدیک دوماهه که نیومدم دانشگاه البته مرخصی گرفتم... اما حتما میام...
-------------------------------------------
+مامان شما بازم میخواید منو منصرف کنید؟ اون اتفاق بس نبود؟ چرا نمیذارید با کسی که دلم پیشش گیره ازدواج کنم؟
اشڪ گونه هامو خیس کرده بود...
_بخاطر این که اونا هم سطح ما نیستن چرا نمیخوای اینو بفهمی؟
+شما شاید از نظر اعتقادی باهاشون فرق داشته باشین اما من نه... من خیلی وقته شبیه اونام... یادتون که نرفته؟!
_باباتم همین نظر منو داره ...
بهشون زنگ میزنم و میگم جواب ما بازهم منفیه. و از اتاق بیرون رفت. خدایا خسته شدم. به کی بگم؟ بازهم آقاسید اومد خواستگاری و بازهم مامان اینا مخالفت کردند...
گریه کردم و شکایت تا اینکه خوابم برد...
صبح بود.
از خستگی و گریه های زیاد تا صبح خوابیده بودم. اتاقو مرتب کردم نگاهی به آینه انداختم. رنگ پریده و چشم های قرمز و بی روحم،خبر از حال بدم میداد. توی هال رفتم:
- سلام، صبح بخیر
صدایی نشنیدم بلند تر جمله ام رو تکرار کردم کہ صدای مامان و از توی اتاقش شنیدم. وارد اتاق شدم. مامان روی تخت نشسته بود و گریه میکرد. هول شدم و به سرعت خودم و رسوندم بهش:
-چی شده مامان؟ چرا گریه میکنی؟؟
همونطور که به صورتم خیره شده بود فقط یک جمله گفت:
-محمد ضیایی...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 15
دستم لرزید و دهانم از تعجب بازماند! مگه باباش بهش نگفته که؟...
پیام برای نیم ساعت پیشه. تمام تنم لرزید و اشک مهمون چشمام شد. یک ساعت تمام روی جواب دادن به پیام آقاسید فکر کردم. هیچ جوابی به ذهنم نرسید...
بوی گلاب فضارو پر کرد و عطر رز کامل کننده این بوی خوب و حس خوب بود. دستم رو روی سنگ کشیدم :
_سلام داداش خوبی؟ ببخش این مدت که پیشت نیومدم... میدونم که ازتموم این اتفاقات خبر داری. داداش نمیدونم باچه زبونی ازت تشکر کنم میدونم که تو بودی که باعث شدی این وصلت سر نگیره. داداش تا آخر عمرم مدیونتم...
چشام و بستم و با نفسی عمیق تمام عطر خوب فضا رو بلعیدم. ناخودآگاه عطر آقاسید رو حس کردم ولی زهی خیال باطل.
_سلام خانوم جلالی
به سرعت چشمام رو باز کردم نه مثل اینکه همچینم زهی خیال باطل نیست. دلمچقدر برایش تنگ شده بود. سرتا پایش را درعرض یک ثانیه ازنظر گذراندم. شلوار پارچه ایه مشکی و پیراهن راه راه سبزو آبی که عجیب بارنگ چشمانش همخوانی داشت! و ته ریش مردانه و موهای خرماییه شانه زده اش.. سرم را به زیر انداختم.بغض گلوم رو چنگ زد. دلم برای صدایش هم تنگ شده بود.
-سلام.
سکوت سنگینی بینمون حاکم بود. روی دوپاش خم شد و با انگشت ضربه ای به سنگ زد و شروع به خوندن فاتحه کرد. سرش رو بالا آورد اما نگاهش مستقیما به من نبود.
_بابت اتفاقی که امروز براتون افتاد واقعا متا.....
نذاشتم حرفشو کامل کنه
+متاسف نباشید!
اون ازدواج به اجبار بود و خداروشکر که سر نگرفت.
_بله...متوجه شدم...راستش من طبق عادتی که داشتم اومده بودم به شهید سربزنم که دیدم شما اینجایین یکم دور تر موندم که شما صحبتاتون تموم شه بعد بیام اما خب ناخواسته حرفاتون به گوشم رسید.
+پس از همه چی خبر دارید...
به چهره ام نگاه کوتاهی انداخت و سریع جهت نگاهش رو عوض کرد.
لبخندڪوچڪی زدو گفت:
_بااین حساب خوشحالم ڪه تن به ازدواج زوری ندادین... الان نزدیک دوماهه که نیومدم دانشگاه البته مرخصی گرفتم... اما حتما میام...
-------------------------------------------
+مامان شما بازم میخواید منو منصرف کنید؟ اون اتفاق بس نبود؟ چرا نمیذارید با کسی که دلم پیشش گیره ازدواج کنم؟
اشڪ گونه هامو خیس کرده بود...
_بخاطر این که اونا هم سطح ما نیستن چرا نمیخوای اینو بفهمی؟
+شما شاید از نظر اعتقادی باهاشون فرق داشته باشین اما من نه... من خیلی وقته شبیه اونام... یادتون که نرفته؟!
_باباتم همین نظر منو داره ...
بهشون زنگ میزنم و میگم جواب ما بازهم منفیه. و از اتاق بیرون رفت. خدایا خسته شدم. به کی بگم؟ بازهم آقاسید اومد خواستگاری و بازهم مامان اینا مخالفت کردند...
گریه کردم و شکایت تا اینکه خوابم برد...
صبح بود.
از خستگی و گریه های زیاد تا صبح خوابیده بودم. اتاقو مرتب کردم نگاهی به آینه انداختم. رنگ پریده و چشم های قرمز و بی روحم،خبر از حال بدم میداد. توی هال رفتم:
- سلام، صبح بخیر
صدایی نشنیدم بلند تر جمله ام رو تکرار کردم کہ صدای مامان و از توی اتاقش شنیدم. وارد اتاق شدم. مامان روی تخت نشسته بود و گریه میکرد. هول شدم و به سرعت خودم و رسوندم بهش:
-چی شده مامان؟ چرا گریه میکنی؟؟
همونطور که به صورتم خیره شده بود فقط یک جمله گفت:
-محمد ضیایی...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۴.۸k
۰۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.