به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 14
لرزش صدامو کنترل کردم و گفتم:
- با اجازه پدرو مادر و بزرگترای جمع... نـــَ ...
ناگهان صدای جیغ بلندی از پشت سرم اومد و نگذاشت صدام به گوش کسی برسه و دادو فریاد و جیغ بیشتر از پیش شد که...
گرمایی رو از پشت سرم احساس کردم بلند شدم و از چیزی که دیدم جیغ بلندی زدم لباس عروسم آتش گرفته بود. مامان محکم به صورتش زدو سریع یکی از بطری های روی میزهای مهمان هارو برداشت و خالی کرد روی آتش ...
اما باز هم خاموش نشد. شانس آوردم پُف لباس به قدری بود که به پاهام آسیبی نرسونه از ترس اشک داشت از چشمام جاری میشد چند بطری دیگه هم خالی کردند و بالاخره تموم شد. اما مجلس بهم خورده بود و خداروشکر بابت این اتفاق. دختری که گفته بود عروس رفته گلاب بیاره رو نگاه کردم که گوشه ای ایستاده بود و داشت با مادر کیوان صحبت میکرد.
_بخدا از دستم افتادن پایه شمع ها سنگین بودن و از دستم ول شدن
-حرف نزن دختره چشم سفید. چشم دیدن نداری که کیوان من داره ازدواج میکنه... اصن کی تو رو دعوت کرده به این جشن؟!
_ای بابا زن عمو چی میگین شما؟
-حرف نباشه ببین این مجلس و چطوری به گند کشیدی؟ حرصت گرفته بود که کیوان تورو نگرفت؛ آره؟ خداروشکر که تو همون دوران عقد فهمیدین بهم نمیخورین و بازم هزاروصدمرتبه خداروشکر که همچین عروس چشم سفیدی نصیبمنشد...!
یعنی کیوان؟! یعنی نامزد؟...
پست فطرت! اومدم رد شم که دیدم مامان هم پشت سر من بوده و تمام حرفاشونو شنیده از زور خشم قرمز شده بود. به من نگاه شرمساری انداخت و رفت سمت مادر کیوان:
_خداروشکر که همه چیزو فهمیدم وگرنه داشتم دستی دستی دختر دسته گلمو دست شماها میدادم لیاقت ندارید!
کیوان اومد سمت مامان و گفت:
_مامان اینطور نیست که شما فکر میکنید.
مامان به سمت کیوان رفت. با سیلی محکمی که به گوش کیوان زد تمام سالن سکوت شد. البته مهمانان زیادی نبودن چون عروسی شب بود.
بابا با عصبانیت گفت:
خداروشکر که زود فهمیدیم !
و به سمت من اومدو دستم گرفت:
_بیا بریم دخترم
توی دلم عروسی برپا بود. بابا بدون توجه به حرف های مامانو بابای کیوان اومد سمتم. اشک شوق از چشمام جاری بود. تا برسیم خونه کسی حرفی نزد. مامان کمکم کرد تا پیاده شم. خداروشکر تو کوچه کسی نبود که بعدا حرف در بیارن. گوشی بابا یک سره زنگ میخورد. بابای کیوان بود رفیقه گرمابه و گلستانش! چه نارویی داشتن میزدن اما من اصلا برام مهم نبود. باهمون لباس سجده شکر بجا آوردم. مامان به سمتم اومد و گفت:
-گریه نکن دخترم خداروشکر کن که زود فهمیدی.
خنده بلندی کردم و گفتم:
-اشک شوقه مادرمن...
مامان کنارم نشست وبغلمکرد. روی سرم بوسه زدوبابغض گفت:
_داشتم دستی دستی نیلوفر خل و چل خودمو بدبخت میکردم.
ویه قطره اشکش چکیدروی گونه ام...
-نبینم مامانم گریه کنه هااا
_نیلوفر؟
منوباباتو می بخشی؟
سکوت کردم چشام بین چشمای اشک آلود مامان ونگاه شرمساربابا در رفت وآمد بود. لبخندی زدم و گفتم:
-عاشقتونم
مامان گونمو بوس کرد:
_فدای دختر بامحبتم
از روی زمین بلند شدم و درهمون حین گفتم:
-خدانکنه مامان گل منگولیه من
_جون به جونت کنن عوض بشو نیستی
بابا که به مکالمات منو مامان میخندید اومد سمتم و پیشونیمو بوسید:
_ببخش دخترم... ببخش...
-هیسسس!
دیگه نمیخوام حرفی از بخشیدن و اون آدم آشغال توخونمون باشه الانم میرم این لباسا و تمام وسایلی رو که تا الان برام آوردن رو میارم تا بهشون پس بدیم. به سمت اتاقم رفتم و خودمو تو آینه دیدم
با ذوق به خودم لبخند زدم اما از این آرایش و این لباس و... منتفر بودم سریع لباسمو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم. گوشیموچک کردم.شش تماس بی پاسخ وناشناس و یک پیام. پیامو باز کردم
از همون شماره ناشناس بود:
(آرزوم خوشبختی شماست خانوم جلالی... به خدای بزرگ میسپارمتون... یاعلی. صبوری)
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 14
لرزش صدامو کنترل کردم و گفتم:
- با اجازه پدرو مادر و بزرگترای جمع... نـــَ ...
ناگهان صدای جیغ بلندی از پشت سرم اومد و نگذاشت صدام به گوش کسی برسه و دادو فریاد و جیغ بیشتر از پیش شد که...
گرمایی رو از پشت سرم احساس کردم بلند شدم و از چیزی که دیدم جیغ بلندی زدم لباس عروسم آتش گرفته بود. مامان محکم به صورتش زدو سریع یکی از بطری های روی میزهای مهمان هارو برداشت و خالی کرد روی آتش ...
اما باز هم خاموش نشد. شانس آوردم پُف لباس به قدری بود که به پاهام آسیبی نرسونه از ترس اشک داشت از چشمام جاری میشد چند بطری دیگه هم خالی کردند و بالاخره تموم شد. اما مجلس بهم خورده بود و خداروشکر بابت این اتفاق. دختری که گفته بود عروس رفته گلاب بیاره رو نگاه کردم که گوشه ای ایستاده بود و داشت با مادر کیوان صحبت میکرد.
_بخدا از دستم افتادن پایه شمع ها سنگین بودن و از دستم ول شدن
-حرف نزن دختره چشم سفید. چشم دیدن نداری که کیوان من داره ازدواج میکنه... اصن کی تو رو دعوت کرده به این جشن؟!
_ای بابا زن عمو چی میگین شما؟
-حرف نباشه ببین این مجلس و چطوری به گند کشیدی؟ حرصت گرفته بود که کیوان تورو نگرفت؛ آره؟ خداروشکر که تو همون دوران عقد فهمیدین بهم نمیخورین و بازم هزاروصدمرتبه خداروشکر که همچین عروس چشم سفیدی نصیبمنشد...!
یعنی کیوان؟! یعنی نامزد؟...
پست فطرت! اومدم رد شم که دیدم مامان هم پشت سر من بوده و تمام حرفاشونو شنیده از زور خشم قرمز شده بود. به من نگاه شرمساری انداخت و رفت سمت مادر کیوان:
_خداروشکر که همه چیزو فهمیدم وگرنه داشتم دستی دستی دختر دسته گلمو دست شماها میدادم لیاقت ندارید!
کیوان اومد سمت مامان و گفت:
_مامان اینطور نیست که شما فکر میکنید.
مامان به سمت کیوان رفت. با سیلی محکمی که به گوش کیوان زد تمام سالن سکوت شد. البته مهمانان زیادی نبودن چون عروسی شب بود.
بابا با عصبانیت گفت:
خداروشکر که زود فهمیدیم !
و به سمت من اومدو دستم گرفت:
_بیا بریم دخترم
توی دلم عروسی برپا بود. بابا بدون توجه به حرف های مامانو بابای کیوان اومد سمتم. اشک شوق از چشمام جاری بود. تا برسیم خونه کسی حرفی نزد. مامان کمکم کرد تا پیاده شم. خداروشکر تو کوچه کسی نبود که بعدا حرف در بیارن. گوشی بابا یک سره زنگ میخورد. بابای کیوان بود رفیقه گرمابه و گلستانش! چه نارویی داشتن میزدن اما من اصلا برام مهم نبود. باهمون لباس سجده شکر بجا آوردم. مامان به سمتم اومد و گفت:
-گریه نکن دخترم خداروشکر کن که زود فهمیدی.
خنده بلندی کردم و گفتم:
-اشک شوقه مادرمن...
مامان کنارم نشست وبغلمکرد. روی سرم بوسه زدوبابغض گفت:
_داشتم دستی دستی نیلوفر خل و چل خودمو بدبخت میکردم.
ویه قطره اشکش چکیدروی گونه ام...
-نبینم مامانم گریه کنه هااا
_نیلوفر؟
منوباباتو می بخشی؟
سکوت کردم چشام بین چشمای اشک آلود مامان ونگاه شرمساربابا در رفت وآمد بود. لبخندی زدم و گفتم:
-عاشقتونم
مامان گونمو بوس کرد:
_فدای دختر بامحبتم
از روی زمین بلند شدم و درهمون حین گفتم:
-خدانکنه مامان گل منگولیه من
_جون به جونت کنن عوض بشو نیستی
بابا که به مکالمات منو مامان میخندید اومد سمتم و پیشونیمو بوسید:
_ببخش دخترم... ببخش...
-هیسسس!
دیگه نمیخوام حرفی از بخشیدن و اون آدم آشغال توخونمون باشه الانم میرم این لباسا و تمام وسایلی رو که تا الان برام آوردن رو میارم تا بهشون پس بدیم. به سمت اتاقم رفتم و خودمو تو آینه دیدم
با ذوق به خودم لبخند زدم اما از این آرایش و این لباس و... منتفر بودم سریع لباسمو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم. گوشیموچک کردم.شش تماس بی پاسخ وناشناس و یک پیام. پیامو باز کردم
از همون شماره ناشناس بود:
(آرزوم خوشبختی شماست خانوم جلالی... به خدای بزرگ میسپارمتون... یاعلی. صبوری)
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۴.۳k
۰۷ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.