رمان یادت باشد ۱۱۴
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_چهارده
درباره انتخاب اسم مسجد بین اهالی محل و رفقای حمید اختلاف نظر بود. یک عده نظرشان مسجد حضرت امیرالمؤمنین بود و تعدادی هم می گفتند بگذاریم مسجد حضرت عباس حمید نظرش این بود که اگر خود حضرت عباس هم بود می گفت مسجد را به نام پدرش بگذاریم. نهایتا اسمش را مسجد حضرت امیر گذاشتند. کل تعطیلات عید، حمید برای کمک به ساخت مسجد خانه نبود. می خواست از تعطیلات نهایت استفاده را بکند تا کار مسجد پیش برود. برای همین به جز منزل چند نفر از اقوام نزدیک، جای خاصی نتوانستیم برویم. یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که روستا زندگی می کنند راهی سنبل آباد شدیم. حمید همیشه آدم خوش سفری بود. تلاش می کرد آنجا به من خوش بگذرد. با هم تا بالای تپه کنار چشمه رفتیم و کلی عکس گرفتیم. هر جا شیب کوه زیاد می شد، محکم دست من را می گرفت. این طور جاها وجودش را با همه وجودم احساس می کردم. تا سیزده به در حمید درگیر کار مسجد بود. قرار بود دسته جمعی با دخترعمه ها و پسرعمه ها بیرون برویم، ولی حمید نتوانست ما را همراهی کند. این نبودن ها کم کم داشت برایم غریب می شد. موقع حرکت به من گفت: «اگر رسیدم بیام پیشتون که هیچ، ولی اگه نرسیدم از کنار رودخونه هفت تا سنگ خوب پیدا کن یه قل دوقل بازی کنیم." تا این را گفت، به حمید گفتم: «منو یاد دوران قدیم انداختی. چه روزا و شبهای قشنگی با خواهرای تو جمع می شدیم تا صبح میگفتیم و می خندیدیم و یه قل دو قل بازی می کردیم. بعضی وقتا که ننه حال و حوصله داشت برامون شعر میخوند یا قصه های قدیمی مثل امیرارسلان یا عزیز و نگار رو از حفظ میگفت. حمید خندید و گفت الآن هم شما وقت گیر بیارین تا صبح یه قل دوقل بازی میکنین، ولی
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
درباره انتخاب اسم مسجد بین اهالی محل و رفقای حمید اختلاف نظر بود. یک عده نظرشان مسجد حضرت امیرالمؤمنین بود و تعدادی هم می گفتند بگذاریم مسجد حضرت عباس حمید نظرش این بود که اگر خود حضرت عباس هم بود می گفت مسجد را به نام پدرش بگذاریم. نهایتا اسمش را مسجد حضرت امیر گذاشتند. کل تعطیلات عید، حمید برای کمک به ساخت مسجد خانه نبود. می خواست از تعطیلات نهایت استفاده را بکند تا کار مسجد پیش برود. برای همین به جز منزل چند نفر از اقوام نزدیک، جای خاصی نتوانستیم برویم. یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که روستا زندگی می کنند راهی سنبل آباد شدیم. حمید همیشه آدم خوش سفری بود. تلاش می کرد آنجا به من خوش بگذرد. با هم تا بالای تپه کنار چشمه رفتیم و کلی عکس گرفتیم. هر جا شیب کوه زیاد می شد، محکم دست من را می گرفت. این طور جاها وجودش را با همه وجودم احساس می کردم. تا سیزده به در حمید درگیر کار مسجد بود. قرار بود دسته جمعی با دخترعمه ها و پسرعمه ها بیرون برویم، ولی حمید نتوانست ما را همراهی کند. این نبودن ها کم کم داشت برایم غریب می شد. موقع حرکت به من گفت: «اگر رسیدم بیام پیشتون که هیچ، ولی اگه نرسیدم از کنار رودخونه هفت تا سنگ خوب پیدا کن یه قل دوقل بازی کنیم." تا این را گفت، به حمید گفتم: «منو یاد دوران قدیم انداختی. چه روزا و شبهای قشنگی با خواهرای تو جمع می شدیم تا صبح میگفتیم و می خندیدیم و یه قل دو قل بازی می کردیم. بعضی وقتا که ننه حال و حوصله داشت برامون شعر میخوند یا قصه های قدیمی مثل امیرارسلان یا عزیز و نگار رو از حفظ میگفت. حمید خندید و گفت الآن هم شما وقت گیر بیارین تا صبح یه قل دوقل بازی میکنین، ولی
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۱۰.۹k
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.