شاید که ندانی غم ویران شدنم را...
شاید که ندانی غم ویران شدنم را...
در برزخ این فاجعه مهمان شدنم را...
جنگیدن بی وقفه ی من هر شب و هر روز...
آنسوی اگرهای تو پنهان شدنم را...
هرگز تو نفهمیدی و رفتی که نبینی...
پیوند من و بهمن و گریان شدنم را...
بعد ازتو به آغوش خودم بوسه زدم تا...
کمتر بکشم درد زمستان شدنم را...
تقصیر نگاه من و اصرار خودت بود...
با ثانیه ها وارد بحران شدنم را...
بازنده ی این قصه ی پر درد منم من...
بیچاره نفهمید پشیمان شدنم را...
شاعر شده ام تا همه ی شهر بدانند...
دلدادگی و بی سروسامان شدنم را...
در برزخ این فاجعه مهمان شدنم را...
جنگیدن بی وقفه ی من هر شب و هر روز...
آنسوی اگرهای تو پنهان شدنم را...
هرگز تو نفهمیدی و رفتی که نبینی...
پیوند من و بهمن و گریان شدنم را...
بعد ازتو به آغوش خودم بوسه زدم تا...
کمتر بکشم درد زمستان شدنم را...
تقصیر نگاه من و اصرار خودت بود...
با ثانیه ها وارد بحران شدنم را...
بازنده ی این قصه ی پر درد منم من...
بیچاره نفهمید پشیمان شدنم را...
شاعر شده ام تا همه ی شهر بدانند...
دلدادگی و بی سروسامان شدنم را...
۴۰۰
۱۸ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.