پـدرم دلواپس آینـده برادرم اسـت
پـدرم دلواپس آینـده برادرم اسـت
اما حتی یک بار هم اتـفاق نیفتاده که باهم کافـی شاپ بروند، در خیابان قدم بزننـد و گاهی بلند بلند بخـندند !!!!
برادرم نگران فشـار کاری پدرم است
اما حتـی یکبار هم نشده خواسـته هایش را به تعویق بیندازد تا پـدر برای مدتی احساس راحتـی کند !!!!
مـادرم با فکر خوشبختی من خوابـش نمیبرد اما حتی یکبار هم نشـده که بامن در مورد خوشـبختی ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیـزی تو را خوشـحال میکند؟!
مـن با فکر رنج و سـختی مادرم از خواب بیدار میشـوم ، اما حتی یکبار نشده که دسـتش را بگیرم ،با او به سینـما بروم، باهم تخمه بشکـنیم ،فیلم ببینیم و کمی به او آرامـش بدهم !!!
ما از نسـل آدم های بلاتکلیـف هستیم.
ازیک طرف در خلـوت خود، دلمان برای این و آن تنگ می شـود،
از طرف دیگر وقتـی به هم میرسـیم لال مونی میگیـریم!
انگار نیـرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمـان را بسته تا مبادا چـیزی در مورد دلتنگـی و عشـق و علاقـه مان بگوییم .
تکلیـفمان را با خودمان روشـن نمیکنیم . یکدیگر را دوسـت داریم اما آنقدر شهامـت نداریم که ابـرازش کنیم.
ما آدم های بیچاره ای هستیم!
آنقدر دربیان احسـاساتمان حقیر و ناچیزیم که صبر میکنیـم تا وقتی عزیـزی را از دست دادیم ،تا آخر عمر برایش شـعر بگوییم .
از یک جا به بعد باید این سـکوت خطرناک را
شکسـت و راه افتاد .
از یک جا به بعد باید پدر به پسـرش بگوید
که چقدر دوستش دارد !!
از یک جا به بعد باید پسـر دست پدر را بگیـرد
و باهم قدم بزننـد !!
از یک جا به بعد باید مادر پسـرش را
به یک شام دونفره دعـوت کند !!
از یک جا به بعد باید پسـر در گوش مادرش
بگوید: چقدر خوب اسـت که تورا دارم !!
و چه خوب است از یک جا به بعد همینجا باشد
از همین جا که این نوشته تمام شد !!!
| شاهین جانپاک |
اما حتی یک بار هم اتـفاق نیفتاده که باهم کافـی شاپ بروند، در خیابان قدم بزننـد و گاهی بلند بلند بخـندند !!!!
برادرم نگران فشـار کاری پدرم است
اما حتـی یکبار هم نشده خواسـته هایش را به تعویق بیندازد تا پـدر برای مدتی احساس راحتـی کند !!!!
مـادرم با فکر خوشبختی من خوابـش نمیبرد اما حتی یکبار هم نشـده که بامن در مورد خوشـبختی ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیـزی تو را خوشـحال میکند؟!
مـن با فکر رنج و سـختی مادرم از خواب بیدار میشـوم ، اما حتی یکبار نشده که دسـتش را بگیرم ،با او به سینـما بروم، باهم تخمه بشکـنیم ،فیلم ببینیم و کمی به او آرامـش بدهم !!!
ما از نسـل آدم های بلاتکلیـف هستیم.
ازیک طرف در خلـوت خود، دلمان برای این و آن تنگ می شـود،
از طرف دیگر وقتـی به هم میرسـیم لال مونی میگیـریم!
انگار نیـرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمـان را بسته تا مبادا چـیزی در مورد دلتنگـی و عشـق و علاقـه مان بگوییم .
تکلیـفمان را با خودمان روشـن نمیکنیم . یکدیگر را دوسـت داریم اما آنقدر شهامـت نداریم که ابـرازش کنیم.
ما آدم های بیچاره ای هستیم!
آنقدر دربیان احسـاساتمان حقیر و ناچیزیم که صبر میکنیـم تا وقتی عزیـزی را از دست دادیم ،تا آخر عمر برایش شـعر بگوییم .
از یک جا به بعد باید این سـکوت خطرناک را
شکسـت و راه افتاد .
از یک جا به بعد باید پدر به پسـرش بگوید
که چقدر دوستش دارد !!
از یک جا به بعد باید پسـر دست پدر را بگیـرد
و باهم قدم بزننـد !!
از یک جا به بعد باید مادر پسـرش را
به یک شام دونفره دعـوت کند !!
از یک جا به بعد باید پسـر در گوش مادرش
بگوید: چقدر خوب اسـت که تورا دارم !!
و چه خوب است از یک جا به بعد همینجا باشد
از همین جا که این نوشته تمام شد !!!
| شاهین جانپاک |
۸۳.۷k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲