فندک طلایی
#فندک_طلایی
#پارت_31
پرسید:
_کابوس میدیدی!؟
با بغض لب زدم:
_سیــامک
کنارم روی تخت نشست و دستشو روی دستای یخ زدم گذاشت توی اون تاریکی چشمای شرمندشو میدم ... باورش سخت بود تو چشمای مردی که این چند روز فقط سردی و بی حسی دیده بودم شرمندگی رو ببینم !
آروم گفت:
_سعی کن بخوابی سیامک حتی فکرشم نمیکنه تو پیش من باشی ..!
نفسم رو پر صدا فوت کردم و دراز کشیدم از کنارم تکون نخورد پتورو روم مرتب کرد و لب زد:
-هر وقت خوابت برد میرم ..!
با اطمینان چشمامو روی هم گذاشتم .
" حســــام "
با بستن چشماش از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ...دستای مشت شدمو توی جیبام فرو کردم ، شاید یه قسمت کوچکی از این ماجرا ها تقصیر من بود ...
کل خاطراتم با سیامک سهرابی به عنوان بهترین آدم زندگیم بعد از پدرم ، بهترین استادم تو این سال ها یک شبه سیاه شده بود و پرونده کثافت کاریاش خیلی زود داشت برام باز میشد ...
بدترین قسمت داستان اینجا بود که تمام مدت من خلافکارایی رو دستگیر میکردم که یه جورایی رقیب سیامک بودن ... و راه رو براش باز میکردم ...
چشمامو محکم روی هم فشردم حالا همه پازل های ناقص ذهنم داشت کنار هم جور میشد ...
مرگ پدرم ، تمامی سرهنگ هایی که این مدت بچه های صحنه جرم میگفتن ورود به خونه هاشون اجباری نبوده ...
نبود مدرک ، پاک شدن فیلم های امنیتی ، همه و همه زیر سر سیامک بوده ...
عکس دخترایی که توی این نه سال طعمه سیامک شدن و بی رحمانه دخترانگی هاشون رو از دست دادن و به شیخ های امارات و دوبی به عنوان رقاص و فاحشه فروخته شده بودن از جلوی چشمام کنار نمیرفت ..
هنوز نمیدونم چرا هیچ اطلاعی برای گمشدنشون داده نشده ...!
چرخیدم به صورت نگاه خیره شدم ، اگه طناز نجاتش نمیداد ممکن بود اونم ...
با چرخیدن نگاه پتو از روش کنار رفت و پاهای برهنش معلوم شد !
لبخند کوچکی که بیشتر به پوزخند میخورد روی لب هام نشست :
_ مظلومِ زبون دراز
خم شدم و پتورو کامل روش کشیدم
#فندک_طلایی
#پارت_32
" نـــگاه "
چای رو روی میز گذاشتم و به بخار بی رنگش خیره شدم از یه ربع پیش که بیدار شده بودم حسام رو ندیده بودم ... سویچ ماشینش روی اوپن بود ولی از خودش خبری نبود
بی توجه به چایی که کم کم داشت سرد میشد به سمت در ورودی رفتم با برداشتن پالتوم از روی چوب رختی به سمت حیاط رفتم ..
دستامو زیر بغلم گرفتم و شروع به قدم زدن در حیاط کردم ، بارون نم نم روی گونه هام میچکید ...
حس و حالمو درک نمیکردم برام مهم نبود زیر بارون دارم میلرزم اصلا مهم نبود ...
با دیدن در نیمه باز و شیشه ای پشت ساختمان با کنجکاوی اطراف رو نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست به سمتش رفتم دستمو که به در گرفتم تا وارد بشم اتفاق دیروز جلوی چشمام اومد
_اوووف باز حسام بفهمه کنجکاوی کردم چی ؟
بیخیال خوب حوصلم سر رفته دیگه تقصیر من نیست که هست ؟
وارد شدمو در رو پشت سرم بستم صدای ضربه های محکمی رو میشنیدم که باعث شد از ترس چشمام گرد بشه ! دعوا شده ؟ یا ...
جلو تر رفتم و پرده ضخیم مقابلم رو کنار زدم از نوری که تو چشمام خورد چشمامو بستم و کم کم باز کردم .
انگار این خونه هر لحظه میخواد سوپرایزم کنه اون از کتابخونه فوق العاده و مجهزش اینم ازاین سالن بزرگ ورزشیش ...!
سمت چپ سالن حسام رو دیدم که پشت به من با بالا تنه برهنه داشت به کیسه بوکس بزرگ و قرمزی ضربه های محکم میزد .
چند تا ضربه دیگه زد و کیسه رو متوقف کرد !سرشو به کیسه تکیه داد و نفس های پر حرصش رو فوت کرد!
نمیدونستم جلو برم یا از سالن خارج شم !
قبل از اینکه تصمیم بگیرم چیکار کنم حسام چرخید و منو دید !
انقدر از واکنشش میترسیدم با دیدن چشمای سرخش تو جام پریدم و با یه جهش به سمت در رفتم تا بیرون برم اما هرچی دستگیره رو کشیدم در باز نشد ، چند بار دیگه امتحان کردم و زور زدم اما نه تنها باز نشد بلکه دستگیره کامل از جاش در اومد و باعث شد به عقب پرت بشم ...
از پشت محکم روی زمین خوردم با دردی که توی کمر و باسنم پیچید جیغ خفیفی کشیدم
همینطور که به درفحش میدادم صدای دست زدن حسام رو شنیدم سرمو بلند کردم و بهش نگاه کرد که برام کف میزد!
وقتی نگاهم رو روی خودش دید روی دو زانو مقابلم نشست و با همون اخم های درهم گره خورده اش چونمو گرفت و گفت:
_هردومونو تو این سالن زندانی کردی !
چونمو عقب کشیدم و لب زدم :
_ حوصلم سر رفته بود
صورتشو جلو کشید و گفت :
_ پس بزار یکم به حوصلت کمک کنم
محو چشما و لب های متناسبش شده بودم که سرمای دستبند رو دور هر دو مچم حس کردم !
با چشمای گرد شده سرمو خم کردم و به دستام خیره شدم ، دوباره داشت عصبانیم میکرد دهنمو باز کردم تا فحشش بدم که دستشو زیرم انداخت و روی دوشش گذاشتم !!
از حرص جیغ کشیدم :
_ میکش
#پارت_31
پرسید:
_کابوس میدیدی!؟
با بغض لب زدم:
_سیــامک
کنارم روی تخت نشست و دستشو روی دستای یخ زدم گذاشت توی اون تاریکی چشمای شرمندشو میدم ... باورش سخت بود تو چشمای مردی که این چند روز فقط سردی و بی حسی دیده بودم شرمندگی رو ببینم !
آروم گفت:
_سعی کن بخوابی سیامک حتی فکرشم نمیکنه تو پیش من باشی ..!
نفسم رو پر صدا فوت کردم و دراز کشیدم از کنارم تکون نخورد پتورو روم مرتب کرد و لب زد:
-هر وقت خوابت برد میرم ..!
با اطمینان چشمامو روی هم گذاشتم .
" حســــام "
با بستن چشماش از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ...دستای مشت شدمو توی جیبام فرو کردم ، شاید یه قسمت کوچکی از این ماجرا ها تقصیر من بود ...
کل خاطراتم با سیامک سهرابی به عنوان بهترین آدم زندگیم بعد از پدرم ، بهترین استادم تو این سال ها یک شبه سیاه شده بود و پرونده کثافت کاریاش خیلی زود داشت برام باز میشد ...
بدترین قسمت داستان اینجا بود که تمام مدت من خلافکارایی رو دستگیر میکردم که یه جورایی رقیب سیامک بودن ... و راه رو براش باز میکردم ...
چشمامو محکم روی هم فشردم حالا همه پازل های ناقص ذهنم داشت کنار هم جور میشد ...
مرگ پدرم ، تمامی سرهنگ هایی که این مدت بچه های صحنه جرم میگفتن ورود به خونه هاشون اجباری نبوده ...
نبود مدرک ، پاک شدن فیلم های امنیتی ، همه و همه زیر سر سیامک بوده ...
عکس دخترایی که توی این نه سال طعمه سیامک شدن و بی رحمانه دخترانگی هاشون رو از دست دادن و به شیخ های امارات و دوبی به عنوان رقاص و فاحشه فروخته شده بودن از جلوی چشمام کنار نمیرفت ..
هنوز نمیدونم چرا هیچ اطلاعی برای گمشدنشون داده نشده ...!
چرخیدم به صورت نگاه خیره شدم ، اگه طناز نجاتش نمیداد ممکن بود اونم ...
با چرخیدن نگاه پتو از روش کنار رفت و پاهای برهنش معلوم شد !
لبخند کوچکی که بیشتر به پوزخند میخورد روی لب هام نشست :
_ مظلومِ زبون دراز
خم شدم و پتورو کامل روش کشیدم
#فندک_طلایی
#پارت_32
" نـــگاه "
چای رو روی میز گذاشتم و به بخار بی رنگش خیره شدم از یه ربع پیش که بیدار شده بودم حسام رو ندیده بودم ... سویچ ماشینش روی اوپن بود ولی از خودش خبری نبود
بی توجه به چایی که کم کم داشت سرد میشد به سمت در ورودی رفتم با برداشتن پالتوم از روی چوب رختی به سمت حیاط رفتم ..
دستامو زیر بغلم گرفتم و شروع به قدم زدن در حیاط کردم ، بارون نم نم روی گونه هام میچکید ...
حس و حالمو درک نمیکردم برام مهم نبود زیر بارون دارم میلرزم اصلا مهم نبود ...
با دیدن در نیمه باز و شیشه ای پشت ساختمان با کنجکاوی اطراف رو نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست به سمتش رفتم دستمو که به در گرفتم تا وارد بشم اتفاق دیروز جلوی چشمام اومد
_اوووف باز حسام بفهمه کنجکاوی کردم چی ؟
بیخیال خوب حوصلم سر رفته دیگه تقصیر من نیست که هست ؟
وارد شدمو در رو پشت سرم بستم صدای ضربه های محکمی رو میشنیدم که باعث شد از ترس چشمام گرد بشه ! دعوا شده ؟ یا ...
جلو تر رفتم و پرده ضخیم مقابلم رو کنار زدم از نوری که تو چشمام خورد چشمامو بستم و کم کم باز کردم .
انگار این خونه هر لحظه میخواد سوپرایزم کنه اون از کتابخونه فوق العاده و مجهزش اینم ازاین سالن بزرگ ورزشیش ...!
سمت چپ سالن حسام رو دیدم که پشت به من با بالا تنه برهنه داشت به کیسه بوکس بزرگ و قرمزی ضربه های محکم میزد .
چند تا ضربه دیگه زد و کیسه رو متوقف کرد !سرشو به کیسه تکیه داد و نفس های پر حرصش رو فوت کرد!
نمیدونستم جلو برم یا از سالن خارج شم !
قبل از اینکه تصمیم بگیرم چیکار کنم حسام چرخید و منو دید !
انقدر از واکنشش میترسیدم با دیدن چشمای سرخش تو جام پریدم و با یه جهش به سمت در رفتم تا بیرون برم اما هرچی دستگیره رو کشیدم در باز نشد ، چند بار دیگه امتحان کردم و زور زدم اما نه تنها باز نشد بلکه دستگیره کامل از جاش در اومد و باعث شد به عقب پرت بشم ...
از پشت محکم روی زمین خوردم با دردی که توی کمر و باسنم پیچید جیغ خفیفی کشیدم
همینطور که به درفحش میدادم صدای دست زدن حسام رو شنیدم سرمو بلند کردم و بهش نگاه کرد که برام کف میزد!
وقتی نگاهم رو روی خودش دید روی دو زانو مقابلم نشست و با همون اخم های درهم گره خورده اش چونمو گرفت و گفت:
_هردومونو تو این سالن زندانی کردی !
چونمو عقب کشیدم و لب زدم :
_ حوصلم سر رفته بود
صورتشو جلو کشید و گفت :
_ پس بزار یکم به حوصلت کمک کنم
محو چشما و لب های متناسبش شده بودم که سرمای دستبند رو دور هر دو مچم حس کردم !
با چشمای گرد شده سرمو خم کردم و به دستام خیره شدم ، دوباره داشت عصبانیم میکرد دهنمو باز کردم تا فحشش بدم که دستشو زیرم انداخت و روی دوشش گذاشتم !!
از حرص جیغ کشیدم :
_ میکش
۹۴.۶k
۱۰ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.