فندک طلایی
#فندک_طلایی
#پارت_21
اروم چشمامو باز کردم و به چشمای سرد و بی حسش خیره شدم که لب زد:
_تا هر وقت لازم باشه زندانی منی پس مراقب کارا و حرفات باش که این زندانبان صبر ایوب نداره برای شنیدن جیغ و فریادت ...
از جا بلند شد و با گرفتن نگاهش از چشمای مسخ شده ام به سمت در اتاق رفت...
جوری که بشنوه لب زدم:
_وقتی طناز بهوش بیاد میفهمی بیگناه زندانیم کردی و پشیمون میشی !
با بی تفاوتی پوزخندی زد ، از اتاق بیرون رفت و درب رو بهم کوبید ...
با صدای چرخش کلید فهمیدم در رو قفل کرده ...!
وقتی طناز بهوش بیاد و بگه من بی گناهم آزاد میشم فقط بایدیکم صبر کنم !
سر بلند کردم و به دستبند فلزی که حریصانه مچ ظریفم رو در بند گرفته بود خیره شدم چند بار با تکان دادن دستم تلاش کردم بازش کنم ولی هر بار زخمی که روی دستم می انداخت باعث سوزش مچم میشد ...!
زیر لب شروع به فحش دادن زندانبان روانی و وحشی ام کردم ...
نمی دونم چقدر گذشته بود ولی خورشید کم کم داشت بالا می اومد و پلک های خسته ام شدیدا طالب خواب بود ...
کمی خودمو پایین کشیدم و با قرار گرفتن سرم روی بالش همونطور که دستام بالا سرم قفل شده بود به خواب عمیقی فرو رفتم...
***
با صدای چرخش کلید از خواب بیدار شدم ...
هنوز گیج خواب بودم که سمتم اومد و دستبندمو باز کرد با خوشحالی از فکر اینکه طناز بیدار شده و گفته بی گناهم خواستم بلند شم که با خشونت بازومو گرفتو به پشت چرخوندم ...
از پشت دستامو با دستبند قفل کرد و کنارم ایستاد !!!
با تعجب لب زدم:
_چیکار میکنی؟
زیر بازومو گرفت و از جا بلندم کرد و با خونسردی گفت:
_ میبرمت تا مفصل ازت بازجویی کنن ...
خودمو عقب کشیدم و تقریبا داد زدم :
_به چه جرمی آخه لعنتی ؟
سرخی چشماشو فک منقبض شدش خبر از عصبانیت شدیدش میداد، تخت سینه ام کوبید ... انتظار این حرکتش رو نداشتمو بر روی تخت افتادم ،سعی کردم نیم خیز بشم که سریع دستاشو دو طرف سرم گذاشت و روم خیمه زد...!
همونطور که نفسای داغش پوست یخ زده ام رو میسوزوند لب زد:
_ اینجا آخر راهه ،....سرهنگ سهرابی هم همه چیز رو گفته ...
هه! خانومِ بیگناه ....!
از شنیدن اسمش نفسام منقطع شده بود نمیخواستم بفهمه ترسیدم هرچند نگاه جدی و سردش انگار تا اعماق وجوودم نفوذ کرده بود و از حالم با خبر بود ....!!
اب دهنمو به سختی فرو فرستادم و با صدای لرزون پرسیدم :
_چی گفته؟
یک تای ابروی پر و مشکی اش رو بالا داد و با چشمای ریز شده تک ، تک اجزای صورتمو از نظر گذروند و گفت:
_خودت چی فکر میکنی؟
داشت اشکم در میومد حتما همه چیز رو به نفع خودش تموم کرده ....
با بغض لب زدم :
_ حتما دروغ گفته توروخدا باورم کن ...
به لب های لرزونم خیره شد و با صدای بم و آرومی گفت:
_چرا باید باورت کنم؟
🍃 #فندک_طلایی
#پارت_22
با نگاهش، اشکی که از گوشه چشمم پایین چکید را دنبال کرد و سرش را سوالی تکان داد:
_نگفتی ...!؟ چرا باید باورت کنم!؟ مدرکی داری!؟
با گفتن مدرک یاد گوشی ام و پیام هاو زنگ های سهرابی افتادم به وضوح چشمانم درخشید و گفتم:
_پیامایی که سهرابی بهم داده بود ، زنگاش ، همه توی گوشیمه میتونم نشونت بدم ...
مشکوکانه چشماشو ریز کرد و گفت:
_گوشیت!؟ الان همراهته!؟
_آره ، یعنــی نه ...!
تو ماشین طنازه
با کمی مکث از روم کنار رفت و در حالی که موهای پر پشت و مشکیش که بر روی پیشونیش ریخته شده بود رو به بالا هدایت میکرد با همون لحن عاری از احساسش گفت:
_همین جا میمونی تا برگردم وای به حالت دست از پا خطا کنی....!
با صدای چرخش کلید که خبر از بسته شدن دوباره در میداد از روی تخت بلند شده و به سمت پنجره تمام قد روبه روم رفتم ...!
ظاهرا منظره روبه روی پنجره حیاط پشتی این باغ بزرگ بود ،پر از درخت هایی که با هر وزش باد ، دونه دونه برگ های زرد و نارنجی شون روی زمین میریخت...
چیزی که بیشتر از همه توجه ام رو به خودش جلب کرد استخر مستطیلی و بسیار بزرگ در وسط حیاط بود که آب زلالش تا نیمه استخر رو پرکرده بود و برگ های زرد و نارنجی تکو توک روی آب شناور بودند ....
برگشتم روی تخت نشستم و شروع به بررسی اتاق کردم ، پارکت قهوه ای ، میز آرایش و تخت دونفره سفید و به علاوه مبل های کوچک سفید در عین سادگی ترکیب قشنگ و چشم نوازی بود ....
با باز شدن در نگاهم رو بهش دوختم
کنارم روی تخت نشست، خم شد و دستبندم رو باز کرد ....
با لبخند پیروزمندانه ای بهش خیره شدم که بی توجه بلند شد ، به سمت در اتاق رفت و گفت:
_دنبالم بیا ...
به دنبالش از اتاق خارج شدم ، تقریبا پشت سرش در حال دویدن بودم ...
یا او قدم های کشیده و بلندی داشت یا قدم های من خیلی کوتاه بود ....
در همان حال که پشت سرش تند تند قدم بر میداشتم به اطرا
#پارت_21
اروم چشمامو باز کردم و به چشمای سرد و بی حسش خیره شدم که لب زد:
_تا هر وقت لازم باشه زندانی منی پس مراقب کارا و حرفات باش که این زندانبان صبر ایوب نداره برای شنیدن جیغ و فریادت ...
از جا بلند شد و با گرفتن نگاهش از چشمای مسخ شده ام به سمت در اتاق رفت...
جوری که بشنوه لب زدم:
_وقتی طناز بهوش بیاد میفهمی بیگناه زندانیم کردی و پشیمون میشی !
با بی تفاوتی پوزخندی زد ، از اتاق بیرون رفت و درب رو بهم کوبید ...
با صدای چرخش کلید فهمیدم در رو قفل کرده ...!
وقتی طناز بهوش بیاد و بگه من بی گناهم آزاد میشم فقط بایدیکم صبر کنم !
سر بلند کردم و به دستبند فلزی که حریصانه مچ ظریفم رو در بند گرفته بود خیره شدم چند بار با تکان دادن دستم تلاش کردم بازش کنم ولی هر بار زخمی که روی دستم می انداخت باعث سوزش مچم میشد ...!
زیر لب شروع به فحش دادن زندانبان روانی و وحشی ام کردم ...
نمی دونم چقدر گذشته بود ولی خورشید کم کم داشت بالا می اومد و پلک های خسته ام شدیدا طالب خواب بود ...
کمی خودمو پایین کشیدم و با قرار گرفتن سرم روی بالش همونطور که دستام بالا سرم قفل شده بود به خواب عمیقی فرو رفتم...
***
با صدای چرخش کلید از خواب بیدار شدم ...
هنوز گیج خواب بودم که سمتم اومد و دستبندمو باز کرد با خوشحالی از فکر اینکه طناز بیدار شده و گفته بی گناهم خواستم بلند شم که با خشونت بازومو گرفتو به پشت چرخوندم ...
از پشت دستامو با دستبند قفل کرد و کنارم ایستاد !!!
با تعجب لب زدم:
_چیکار میکنی؟
زیر بازومو گرفت و از جا بلندم کرد و با خونسردی گفت:
_ میبرمت تا مفصل ازت بازجویی کنن ...
خودمو عقب کشیدم و تقریبا داد زدم :
_به چه جرمی آخه لعنتی ؟
سرخی چشماشو فک منقبض شدش خبر از عصبانیت شدیدش میداد، تخت سینه ام کوبید ... انتظار این حرکتش رو نداشتمو بر روی تخت افتادم ،سعی کردم نیم خیز بشم که سریع دستاشو دو طرف سرم گذاشت و روم خیمه زد...!
همونطور که نفسای داغش پوست یخ زده ام رو میسوزوند لب زد:
_ اینجا آخر راهه ،....سرهنگ سهرابی هم همه چیز رو گفته ...
هه! خانومِ بیگناه ....!
از شنیدن اسمش نفسام منقطع شده بود نمیخواستم بفهمه ترسیدم هرچند نگاه جدی و سردش انگار تا اعماق وجوودم نفوذ کرده بود و از حالم با خبر بود ....!!
اب دهنمو به سختی فرو فرستادم و با صدای لرزون پرسیدم :
_چی گفته؟
یک تای ابروی پر و مشکی اش رو بالا داد و با چشمای ریز شده تک ، تک اجزای صورتمو از نظر گذروند و گفت:
_خودت چی فکر میکنی؟
داشت اشکم در میومد حتما همه چیز رو به نفع خودش تموم کرده ....
با بغض لب زدم :
_ حتما دروغ گفته توروخدا باورم کن ...
به لب های لرزونم خیره شد و با صدای بم و آرومی گفت:
_چرا باید باورت کنم؟
🍃 #فندک_طلایی
#پارت_22
با نگاهش، اشکی که از گوشه چشمم پایین چکید را دنبال کرد و سرش را سوالی تکان داد:
_نگفتی ...!؟ چرا باید باورت کنم!؟ مدرکی داری!؟
با گفتن مدرک یاد گوشی ام و پیام هاو زنگ های سهرابی افتادم به وضوح چشمانم درخشید و گفتم:
_پیامایی که سهرابی بهم داده بود ، زنگاش ، همه توی گوشیمه میتونم نشونت بدم ...
مشکوکانه چشماشو ریز کرد و گفت:
_گوشیت!؟ الان همراهته!؟
_آره ، یعنــی نه ...!
تو ماشین طنازه
با کمی مکث از روم کنار رفت و در حالی که موهای پر پشت و مشکیش که بر روی پیشونیش ریخته شده بود رو به بالا هدایت میکرد با همون لحن عاری از احساسش گفت:
_همین جا میمونی تا برگردم وای به حالت دست از پا خطا کنی....!
با صدای چرخش کلید که خبر از بسته شدن دوباره در میداد از روی تخت بلند شده و به سمت پنجره تمام قد روبه روم رفتم ...!
ظاهرا منظره روبه روی پنجره حیاط پشتی این باغ بزرگ بود ،پر از درخت هایی که با هر وزش باد ، دونه دونه برگ های زرد و نارنجی شون روی زمین میریخت...
چیزی که بیشتر از همه توجه ام رو به خودش جلب کرد استخر مستطیلی و بسیار بزرگ در وسط حیاط بود که آب زلالش تا نیمه استخر رو پرکرده بود و برگ های زرد و نارنجی تکو توک روی آب شناور بودند ....
برگشتم روی تخت نشستم و شروع به بررسی اتاق کردم ، پارکت قهوه ای ، میز آرایش و تخت دونفره سفید و به علاوه مبل های کوچک سفید در عین سادگی ترکیب قشنگ و چشم نوازی بود ....
با باز شدن در نگاهم رو بهش دوختم
کنارم روی تخت نشست، خم شد و دستبندم رو باز کرد ....
با لبخند پیروزمندانه ای بهش خیره شدم که بی توجه بلند شد ، به سمت در اتاق رفت و گفت:
_دنبالم بیا ...
به دنبالش از اتاق خارج شدم ، تقریبا پشت سرش در حال دویدن بودم ...
یا او قدم های کشیده و بلندی داشت یا قدم های من خیلی کوتاه بود ....
در همان حال که پشت سرش تند تند قدم بر میداشتم به اطرا
۷۷.۰k
۱۰ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.