«معشوق سابق» پارت پنجاه و پنج
~~~
با صدایی که از شوک و بُهت گرفته به گوش میرسید، لب زدم:
&...چ...چی؟
اما تن صدایم آنقدر گرفته و رام شده بود که به گوش هیچکدام نرسید.
در این لحظه حتی اگر فریاد میزدم آن دو حتی متوجه حضورم نمیشدند، چه برسد به حال که صدایم از بُهت در نمی آید.
اما...اما مگر هیونجین...بیدار شده بود؟
چشمانم مقهور قاب رو به رویم شده بود، در این لحظه حتی پلک زدن برایم مقدور نبود.
نمیتوانستم به تنهایی بار سنگینی این صحنه را به دوش بکشم، به آرامی با آرنج به بازوی دست مینهو تلنگری نشاندم.
طبق معمول همچو گربه سانان، با کوچک ترین ضربهٔ ممکن با وحشت از خواب پرید.
÷...چـ...
قبل از اینکه مجال صحبت بدهم و بگذارم سخنش کامل شود، با زبان اشاره او را فهمانیدم که سکوت کند.
با انگشت سبابه ام به قاب رمانتیک رو به رو اشاره کردم.
چشمان مینهو نیمه باز و مکدر بود تا اینکه سر چرخاند و با دیدن صحنه پیش رو همچو کسی که ناگهان در میان خواب، صدای انفجار بشنود، از جا پرید و نگاهش را به آن دو دوخت.
نگاهش، که میان حیرت و ناباوری سرگردان و آکنده از هزاران پرسش بیپاسخ بود، در قاب روبهرو قفل شد.
با صدایی که مالامال بود از بُهت و حتی واضح به گوش خودمان هم نمیرسید، زیر لب گفت:
÷...ا...اون...دو...دو تا؟!
هیچکدام هیچ توجیهی برای آن دو نداشتیم.
چگونه نفس کم نمی آوردند؟...دست کم پنج دقیقه ای میشد که بی وقفه مفتون یکدیگر، بوسه ای را آغاز کرده بودند و انگار به پایانش اعتقادی نداشتند.
~~~
ویو بنگ چان، ساعت 11:36`
مغلوب شده بود.
مغلوب عشقی که به زبان آمده بود...اما کسی شنونده اش نبود.
کارد را به حدی به رگ هایش چسبانده بود که قطره ای از خون غلیظ و تیره اش از پوست منجمدش بیرون زده بود.
اما نمیتوانست...یا به عبارتی جرأت نداشت.
خودش هم خوب میدانست که قلب احمق و ساده لوحش طاقت این درد را نمیآورد.
درد های روحی، فرسوده اش کرده بود، گویی حال طاقت درد جسمی را نداشت.
اما اگر بنگ چان اراده میکرد، حتی وجدانش هم قادر به متوقف کردنش نبود.
فشار کارد را بیشتر کرد، خونی که تنها یک قطره بود، حال قطره قطره مچ دستش را میپوشانید.
لب هایش را از درد به یکدیگر میفشرد، گویی این درد به پوست و استخوانش سرایت کرده بود.
کارد به شاهرگ نزدیک میشد، تا اینکه دستش با شنیده شدن زنگ تلفن همراهش، متوقف شد.
انگار صدای زنگ ملایم موبایل، مانند فرشتهٔ نجات به دادش رسیده بود.
کارد را متوقف کرد و با بدنی چون بید لرزان روی زمین غلتید و موبایلش که حول و حوش یک متر از وی فاصله داشت را با دستی که هنوز توان داشت، برداشت.
با برگرداندن گوشی، نام «سونگمین:)🤍» نمایان شد.
~~~
پارت جدید خدمت شماا، حمایت های پارت قبل اصلا تکمیل نبودد، ولیخب خیلی درخواستی داشتینن شما فرشته ها برای پارت بعد، برای همین گذاشتمش🤍🤍✨
امیدوارم این پارت حمایت بشه رفقا✨🫂🌝🔥:)
با صدایی که از شوک و بُهت گرفته به گوش میرسید، لب زدم:
&...چ...چی؟
اما تن صدایم آنقدر گرفته و رام شده بود که به گوش هیچکدام نرسید.
در این لحظه حتی اگر فریاد میزدم آن دو حتی متوجه حضورم نمیشدند، چه برسد به حال که صدایم از بُهت در نمی آید.
اما...اما مگر هیونجین...بیدار شده بود؟
چشمانم مقهور قاب رو به رویم شده بود، در این لحظه حتی پلک زدن برایم مقدور نبود.
نمیتوانستم به تنهایی بار سنگینی این صحنه را به دوش بکشم، به آرامی با آرنج به بازوی دست مینهو تلنگری نشاندم.
طبق معمول همچو گربه سانان، با کوچک ترین ضربهٔ ممکن با وحشت از خواب پرید.
÷...چـ...
قبل از اینکه مجال صحبت بدهم و بگذارم سخنش کامل شود، با زبان اشاره او را فهمانیدم که سکوت کند.
با انگشت سبابه ام به قاب رمانتیک رو به رو اشاره کردم.
چشمان مینهو نیمه باز و مکدر بود تا اینکه سر چرخاند و با دیدن صحنه پیش رو همچو کسی که ناگهان در میان خواب، صدای انفجار بشنود، از جا پرید و نگاهش را به آن دو دوخت.
نگاهش، که میان حیرت و ناباوری سرگردان و آکنده از هزاران پرسش بیپاسخ بود، در قاب روبهرو قفل شد.
با صدایی که مالامال بود از بُهت و حتی واضح به گوش خودمان هم نمیرسید، زیر لب گفت:
÷...ا...اون...دو...دو تا؟!
هیچکدام هیچ توجیهی برای آن دو نداشتیم.
چگونه نفس کم نمی آوردند؟...دست کم پنج دقیقه ای میشد که بی وقفه مفتون یکدیگر، بوسه ای را آغاز کرده بودند و انگار به پایانش اعتقادی نداشتند.
~~~
ویو بنگ چان، ساعت 11:36`
مغلوب شده بود.
مغلوب عشقی که به زبان آمده بود...اما کسی شنونده اش نبود.
کارد را به حدی به رگ هایش چسبانده بود که قطره ای از خون غلیظ و تیره اش از پوست منجمدش بیرون زده بود.
اما نمیتوانست...یا به عبارتی جرأت نداشت.
خودش هم خوب میدانست که قلب احمق و ساده لوحش طاقت این درد را نمیآورد.
درد های روحی، فرسوده اش کرده بود، گویی حال طاقت درد جسمی را نداشت.
اما اگر بنگ چان اراده میکرد، حتی وجدانش هم قادر به متوقف کردنش نبود.
فشار کارد را بیشتر کرد، خونی که تنها یک قطره بود، حال قطره قطره مچ دستش را میپوشانید.
لب هایش را از درد به یکدیگر میفشرد، گویی این درد به پوست و استخوانش سرایت کرده بود.
کارد به شاهرگ نزدیک میشد، تا اینکه دستش با شنیده شدن زنگ تلفن همراهش، متوقف شد.
انگار صدای زنگ ملایم موبایل، مانند فرشتهٔ نجات به دادش رسیده بود.
کارد را متوقف کرد و با بدنی چون بید لرزان روی زمین غلتید و موبایلش که حول و حوش یک متر از وی فاصله داشت را با دستی که هنوز توان داشت، برداشت.
با برگرداندن گوشی، نام «سونگمین:)🤍» نمایان شد.
~~~
پارت جدید خدمت شماا، حمایت های پارت قبل اصلا تکمیل نبودد، ولیخب خیلی درخواستی داشتینن شما فرشته ها برای پارت بعد، برای همین گذاشتمش🤍🤍✨
امیدوارم این پارت حمایت بشه رفقا✨🫂🌝🔥:)
- ۵.۱k
- ۲۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط