.
.
.
در بیمارستان صحرایی یک پزشک ترک آذری بود حدود چهل سال داشت .
یکبار که رفتم بیمارستان دیدم آن پزشک کلافه است.
وبا خودش حرف میزند بیشتر زخمی ها بچه های #بسیجی کم سن و سال بودند رفتم به دکتر گفتم:
امروز چته؟با آن لهجه آذری به مجروحان اشاره کرد و گفت :
-والله نمیدونم چی بگم؟
-چرا؟مگر چه شده؟
یک بسیجی حدود شانزده ساله داشت #نماز میخواند روی تخت دراز کشیده و ملافه ای هم تا روی سینه اش کشیده بود.
مهر را با دست به پیشانی اش می برد و برمیداشت ..
دکتر رفت کنار تخت آن بسیجی ایستاد فکر کردم برای نماز تعجب کرده......
گفتم: #دکتر مشکل چیه؟داره نماز میخواند.
دکتر یک دفعه ملافه را از روی آن بسیجی که اهل یزد بود کنار زد .
دیدم پایش به پوستی بند است .جاخوردم.دکتر گفت:
این مرتب گریه میکند که #شهید نشده است.
با وضعی که پایش دارد او الان باید بیمارستان را روی سرش گذاشته باشد از درد گریه نمیکند برای اینکه #شهید نشده گریه میکند.
#شهدا
.
در بیمارستان صحرایی یک پزشک ترک آذری بود حدود چهل سال داشت .
یکبار که رفتم بیمارستان دیدم آن پزشک کلافه است.
وبا خودش حرف میزند بیشتر زخمی ها بچه های #بسیجی کم سن و سال بودند رفتم به دکتر گفتم:
امروز چته؟با آن لهجه آذری به مجروحان اشاره کرد و گفت :
-والله نمیدونم چی بگم؟
-چرا؟مگر چه شده؟
یک بسیجی حدود شانزده ساله داشت #نماز میخواند روی تخت دراز کشیده و ملافه ای هم تا روی سینه اش کشیده بود.
مهر را با دست به پیشانی اش می برد و برمیداشت ..
دکتر رفت کنار تخت آن بسیجی ایستاد فکر کردم برای نماز تعجب کرده......
گفتم: #دکتر مشکل چیه؟داره نماز میخواند.
دکتر یک دفعه ملافه را از روی آن بسیجی که اهل یزد بود کنار زد .
دیدم پایش به پوستی بند است .جاخوردم.دکتر گفت:
این مرتب گریه میکند که #شهید نشده است.
با وضعی که پایش دارد او الان باید بیمارستان را روی سرش گذاشته باشد از درد گریه نمیکند برای اینکه #شهید نشده گریه میکند.
#شهدا
۱.۵k
۱۸ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.