ما
ما
خیلی وقت پیش بزرگ شدیم
ما از همان بچگی هُلِمان دادند به سمت بزرگی !
از همان وقت که با گریه
کیف روی دوشمان انداختند و هُلِمان دادند به سمت یک مکان ترسناک به نام مدرسه !
از همان وقتی که اولین انتخابِ زندگیمان شد انتخابِ نیمکتی با یک همنشینی که فقط نگاهت میکند !
از همان وقتی که هُلِمان دادند سمت تخته و بازجویی های علمی آغاز شد و هیچوقت نفهمیدیم که چرا باید دانست بارش باران در کدام شهر بیشتر است ؟!
از همان وقتی که هُلِمان دادند به سمت مُبصری هم سن های خودمان و ردیف کردن آدمهایی که فقط به سبب تخلیه هیجانات در لیستِ بدها باید ثبت شوند! و از آن به بعد به تمامِ شادی ها و بالا پریدنها اسمِ #بدها گذاشتیم !
از همان وقتی که هُلِمان دادند به سمت انواع و اقسام کلاس ها و ما در عینِ بچه بودن #بچگی نکردیم ...
از همان وقتی که هُلِمان دادند به سمت رقابت برای ماراتنی که یکسال از زندگیمان صرفِ استرسها و شب نخوابی ها و کابوس تست زدنها و وقت کم آوردن هایش شد و ما هیچوقت نفهمیدیم مثلا دختر همسایه که رتبه اش تک رقمی شد و بعد دانشگاه نرفته شوهرش دادند و درگیر رخت شویی و پخت و پَز شد و یا پسر یکی از اقوام که سال دوم دانشگاه سکته کرد و مرد ، تستهای کنکور کجای این لحظات به دادشان رسیدند ؟!
از همان وقتی که هُلِمان دادند به سمت سنت حسنه ی ازدواج و ما هیچوقت حتی نفهمیدیم پسرِ همسایه که ما را دید میزد ، با بله گفتن ما به خانواده ی پولدارتر ، چقدر شکست
و یا دختر خانه رو به رویی
که غروبها دزدکی از لای پنجره ما را در رویاهای خود سوار بر اسب سفید تصور میکرد ، چقدر با خواستگاری از دخترِ فرنگ رفته ی فامیل ، تباه شد !
از همان وقتی که هُلِمان دادند به سمتِ گلی از گل های بهشت که همان بچه بود و ما هیچوقت نفهمیدیم که چطور باید ونگ ونگ های یک موجود کوچک غریب را آرام کرد !
ما را
هُل دادند به دنیای بزرگی
و ما این را وقتی فهمیدیم که
صدای لااله الا الله های فامیل و اشکهای دخترک خانه روبه رویی و بغض پسر همسایه ، نشان از هُل دادنمان به سمت مرگ بود !
لعنت به سیبی که ما را به دنیا هُلِمان داد !
خیلی وقت پیش بزرگ شدیم
ما از همان بچگی هُلِمان دادند به سمت بزرگی !
از همان وقت که با گریه
کیف روی دوشمان انداختند و هُلِمان دادند به سمت یک مکان ترسناک به نام مدرسه !
از همان وقتی که اولین انتخابِ زندگیمان شد انتخابِ نیمکتی با یک همنشینی که فقط نگاهت میکند !
از همان وقتی که هُلِمان دادند سمت تخته و بازجویی های علمی آغاز شد و هیچوقت نفهمیدیم که چرا باید دانست بارش باران در کدام شهر بیشتر است ؟!
از همان وقتی که هُلِمان دادند به سمت مُبصری هم سن های خودمان و ردیف کردن آدمهایی که فقط به سبب تخلیه هیجانات در لیستِ بدها باید ثبت شوند! و از آن به بعد به تمامِ شادی ها و بالا پریدنها اسمِ #بدها گذاشتیم !
از همان وقتی که هُلِمان دادند به سمت انواع و اقسام کلاس ها و ما در عینِ بچه بودن #بچگی نکردیم ...
از همان وقتی که هُلِمان دادند به سمت رقابت برای ماراتنی که یکسال از زندگیمان صرفِ استرسها و شب نخوابی ها و کابوس تست زدنها و وقت کم آوردن هایش شد و ما هیچوقت نفهمیدیم مثلا دختر همسایه که رتبه اش تک رقمی شد و بعد دانشگاه نرفته شوهرش دادند و درگیر رخت شویی و پخت و پَز شد و یا پسر یکی از اقوام که سال دوم دانشگاه سکته کرد و مرد ، تستهای کنکور کجای این لحظات به دادشان رسیدند ؟!
از همان وقتی که هُلِمان دادند به سمت سنت حسنه ی ازدواج و ما هیچوقت حتی نفهمیدیم پسرِ همسایه که ما را دید میزد ، با بله گفتن ما به خانواده ی پولدارتر ، چقدر شکست
و یا دختر خانه رو به رویی
که غروبها دزدکی از لای پنجره ما را در رویاهای خود سوار بر اسب سفید تصور میکرد ، چقدر با خواستگاری از دخترِ فرنگ رفته ی فامیل ، تباه شد !
از همان وقتی که هُلِمان دادند به سمتِ گلی از گل های بهشت که همان بچه بود و ما هیچوقت نفهمیدیم که چطور باید ونگ ونگ های یک موجود کوچک غریب را آرام کرد !
ما را
هُل دادند به دنیای بزرگی
و ما این را وقتی فهمیدیم که
صدای لااله الا الله های فامیل و اشکهای دخترک خانه روبه رویی و بغض پسر همسایه ، نشان از هُل دادنمان به سمت مرگ بود !
لعنت به سیبی که ما را به دنیا هُلِمان داد !
۱.۶k
۲۰ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.