دخترها
دخترها
پُرَند تا خرخره از
نباید ها
نشدن ها
نبودن ها
نگفتن ها
نرسیدن ها
اصلا انگار تمامِ این #نــَـ های چسبانِ نچسب بختک شده و به روی سیاهه ی دختر ها چمبره زده.دنیایشان دنیای غریبیست،حتی از همان ابتدا هم
کودکی کردن هایشان با هزاران قانون و تبصره همراه است،که آدم را خسته میکند و نهایتا تسلیم میشوی و خاله بازی در اتاق و بین عروسکهایت را ترجیح میدی به کوچه رفتن با مقررات گیج کننده و باید و نبایدهایش...قد که میکشی،هزاران هزار چشم رَصَدَت میکنند.وای از آن روزی که سرویس مدرسه خراب شود و قسم و آیه ها و خدا و پیغمبر واسطه کردن هایت را هیچ گوشی نشنود و در آخر متهم شوی به جُنبیدَنِ خودسرانه ی سر و گوش و تمام اعضا و جوارحت ! با بزرگتر شدن دنیایت،تو اسیر تر میشوی و مقررات سفت و سخت تر از قبل حنجره آزادیت را میدَرَند.امان ازروزی که مادر یاپدر تورا دعوت به صحبت کردن بکنندوبخواهند برایت کتاب قانون جدیدی باز کنند از نبایدهای جدید.تو همچنان اما با دنیایی سوال و ابهام در همان اتاق صورتی کودکیهایت مانده ای و نمیفهمی کِی انقدر قد کشیدی که باتو راجب حد و حدودهای دخترانه ات حرف میزنند!امان از روزی که دانشگاه رفتنت بشود کابوس های شبانه و مدام در گوشت زنگ بزند که:مبادا گولِ ظاهر فریبنده ای را بخوری که همه پشت نقاب روباهی مکارند!امان از روزی که پلک دلت دودو بزند و دستهایت عرق کند و به تته پته بیفتی تنها برای یک جواب سلام ساده که تورا نشانه رفته و هراسِ پنهان شدن روباه پشت یک سلام!تو اما هنوز با همان صورتی های کودکانه ات دست و پنجه نرم میکنی.امان ازروزی که دلت ناآشنا بِتَپَد و چشمهایت ناخواسته ستاره بارانِ نگاهِ یک روباه دوست داشتنی شوند!اصلا نمیفهمی کِی باید هاونبایدها رنگ باخت و کِی روباهِ محبوبت انقدر پررنگ شد.امان از روزی که کلنجار روی با حسی که همیشه تورا ازآن منع کرده اند:عشق.چون تو دختری و دختر آفتاب و مهتاب را فقط از پشت پنجره باید دید بزند تا مردی سبیل کلفت دست زندگیش را بگیرد و ببرد که خوشبختش کند!تو اما اکنون عاشقی با تمام محدودیت های دخترانه ات.امان از روزی که ساکت تر میشوی و در لاک تنهایی خودت چه رویاها نمیبافی.امان از روزی که با لبهایی لرزان و دهانی خشک لکنت وار اقرار کنی دوست داشتنت را.امان از تجربه اولین ها.اولین هایی که دنیای دخترانه ات را شیفته ی خودش میکنند.اما...امان از روزی که سر برگردانی و ببینی تمام مسیر را تنها بوده ای.مثل همان هنگام که مجازات خطاهای بچگیت زندانی شدن در زیرزمین تاریک خانه بود!امان از روزی که با بغض
حسرت روزهای صورتی ات را بخوری چون دختری...
پُرَند تا خرخره از
نباید ها
نشدن ها
نبودن ها
نگفتن ها
نرسیدن ها
اصلا انگار تمامِ این #نــَـ های چسبانِ نچسب بختک شده و به روی سیاهه ی دختر ها چمبره زده.دنیایشان دنیای غریبیست،حتی از همان ابتدا هم
کودکی کردن هایشان با هزاران قانون و تبصره همراه است،که آدم را خسته میکند و نهایتا تسلیم میشوی و خاله بازی در اتاق و بین عروسکهایت را ترجیح میدی به کوچه رفتن با مقررات گیج کننده و باید و نبایدهایش...قد که میکشی،هزاران هزار چشم رَصَدَت میکنند.وای از آن روزی که سرویس مدرسه خراب شود و قسم و آیه ها و خدا و پیغمبر واسطه کردن هایت را هیچ گوشی نشنود و در آخر متهم شوی به جُنبیدَنِ خودسرانه ی سر و گوش و تمام اعضا و جوارحت ! با بزرگتر شدن دنیایت،تو اسیر تر میشوی و مقررات سفت و سخت تر از قبل حنجره آزادیت را میدَرَند.امان ازروزی که مادر یاپدر تورا دعوت به صحبت کردن بکنندوبخواهند برایت کتاب قانون جدیدی باز کنند از نبایدهای جدید.تو همچنان اما با دنیایی سوال و ابهام در همان اتاق صورتی کودکیهایت مانده ای و نمیفهمی کِی انقدر قد کشیدی که باتو راجب حد و حدودهای دخترانه ات حرف میزنند!امان از روزی که دانشگاه رفتنت بشود کابوس های شبانه و مدام در گوشت زنگ بزند که:مبادا گولِ ظاهر فریبنده ای را بخوری که همه پشت نقاب روباهی مکارند!امان از روزی که پلک دلت دودو بزند و دستهایت عرق کند و به تته پته بیفتی تنها برای یک جواب سلام ساده که تورا نشانه رفته و هراسِ پنهان شدن روباه پشت یک سلام!تو اما هنوز با همان صورتی های کودکانه ات دست و پنجه نرم میکنی.امان ازروزی که دلت ناآشنا بِتَپَد و چشمهایت ناخواسته ستاره بارانِ نگاهِ یک روباه دوست داشتنی شوند!اصلا نمیفهمی کِی باید هاونبایدها رنگ باخت و کِی روباهِ محبوبت انقدر پررنگ شد.امان از روزی که کلنجار روی با حسی که همیشه تورا ازآن منع کرده اند:عشق.چون تو دختری و دختر آفتاب و مهتاب را فقط از پشت پنجره باید دید بزند تا مردی سبیل کلفت دست زندگیش را بگیرد و ببرد که خوشبختش کند!تو اما اکنون عاشقی با تمام محدودیت های دخترانه ات.امان از روزی که ساکت تر میشوی و در لاک تنهایی خودت چه رویاها نمیبافی.امان از روزی که با لبهایی لرزان و دهانی خشک لکنت وار اقرار کنی دوست داشتنت را.امان از تجربه اولین ها.اولین هایی که دنیای دخترانه ات را شیفته ی خودش میکنند.اما...امان از روزی که سر برگردانی و ببینی تمام مسیر را تنها بوده ای.مثل همان هنگام که مجازات خطاهای بچگیت زندانی شدن در زیرزمین تاریک خانه بود!امان از روزی که با بغض
حسرت روزهای صورتی ات را بخوری چون دختری...
۲.۳k
۲۰ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.