پارت12
#پارت12
ماهنقرهای
-مهم نیست... ما هیچوقت حرفامون باهم جورنیومده و نمیاد!
- باشه..
عا.. راستی برای فردا باید بریم به دیدن پادشاه..
-چرا؟ انقد زود؟
-چون ایشون میخوان قبل از مراسم شما رو ببینن..
-. مگه مراسم فرداست؟!!
-بله..
-چرااا انقدددد عجلللههه
-بهتون که گفتم.. هر وقت پادشاه برگشتن مراسم هم برگزار میشه...
-خدایاا من چه گناهی کردم اخهه...
_____________
(از زبان ا/ت)
پشت در قصر ایستادیم...
بعد از شناسایی کامل اجازه ورود دادن...
جویونگ همینطور که اطرافو نگاه میکرد با صدای آهسته گفت:
-بانو...
-میدونم چی میخوای بگی.. چنین قصری رو تا حالا تو رویاهاتم ندیدی...!
-بله.. دقیقا میخواستم همینو بگم..
-جای تعجبی نداره... چون شیلا کشور قدرتمندیه و معامله های زیادی با کشورهای مختلف داشته.. و غیر از اون.. در شیلا معمار های زیادی برای ساخت هستن...
لحظه ای ایستادم و به سه راهه روبهروم نگاه کردم..
-اینجا انقد که بزرگه شبیه به یه شهره..
-باید از کدوم طرف بریم؟
صدایی از پشت هواس هردوی مارو سمت خودش برد...
-خوش اومدید...
هردو به حالت احترام خم و راست شدیم و بعد ثابت ایستادیم...
-من... دختر جناب یی سونگ هه هستم...
-عا.. بله متوجه شدم... میخواین پدرم رو ملاقات کنین؟
-بله..
-خب.. از این طرف..
اون بانوی زیباروی به همراهِ همراهانش جلو رفتن و ما از پشتشون راه افتادیم..
....
-خب... رسیدیم...
-خیلی ممنونم از کمکتون
-قابلی نداشت..
ماهنقرهای
-مهم نیست... ما هیچوقت حرفامون باهم جورنیومده و نمیاد!
- باشه..
عا.. راستی برای فردا باید بریم به دیدن پادشاه..
-چرا؟ انقد زود؟
-چون ایشون میخوان قبل از مراسم شما رو ببینن..
-. مگه مراسم فرداست؟!!
-بله..
-چرااا انقدددد عجلللههه
-بهتون که گفتم.. هر وقت پادشاه برگشتن مراسم هم برگزار میشه...
-خدایاا من چه گناهی کردم اخهه...
_____________
(از زبان ا/ت)
پشت در قصر ایستادیم...
بعد از شناسایی کامل اجازه ورود دادن...
جویونگ همینطور که اطرافو نگاه میکرد با صدای آهسته گفت:
-بانو...
-میدونم چی میخوای بگی.. چنین قصری رو تا حالا تو رویاهاتم ندیدی...!
-بله.. دقیقا میخواستم همینو بگم..
-جای تعجبی نداره... چون شیلا کشور قدرتمندیه و معامله های زیادی با کشورهای مختلف داشته.. و غیر از اون.. در شیلا معمار های زیادی برای ساخت هستن...
لحظه ای ایستادم و به سه راهه روبهروم نگاه کردم..
-اینجا انقد که بزرگه شبیه به یه شهره..
-باید از کدوم طرف بریم؟
صدایی از پشت هواس هردوی مارو سمت خودش برد...
-خوش اومدید...
هردو به حالت احترام خم و راست شدیم و بعد ثابت ایستادیم...
-من... دختر جناب یی سونگ هه هستم...
-عا.. بله متوجه شدم... میخواین پدرم رو ملاقات کنین؟
-بله..
-خب.. از این طرف..
اون بانوی زیباروی به همراهِ همراهانش جلو رفتن و ما از پشتشون راه افتادیم..
....
-خب... رسیدیم...
-خیلی ممنونم از کمکتون
-قابلی نداشت..
۸.۹k
۲۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.