چشمان تو یادم داد فریاد کشیدن را

چشمان تو یادم داد فریاد کشیدن را

تا قله به سر رفتن از کوه پریدن را

{علیرضا آذر}
دیدگاه ها (۱)

دیروز حوالی عصر در غروب آفتاب نور چشمانت بر من طلوع کرد ...ا...

هر کسی رابهرِ کاری ساختندکارِ مندیوانه ی او بودن است{امید صب...

من معشوقه ی خوبی نیستم اما یک نفر من را با تمام خوب نبودن ها...

روزگار عجیبی شده است حتی وقتی می‌خندیممنظورمان چیز دیگریست ....

ما را گلی از روی تو چیدن نگذارندچیدن چه خیال است که دیدن نگذ...

آیا تو روستای شما هنوزتنور گِلی درست می‌کنند؟!اینجا یه قطعه ...

آرامش شب

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط