پارت ۸۷
#پارت_۸۷
سه هفته بعد
آنــالـے:
تو این سه هفته تمام سعیم رو کردم که چشم تو چشمش نشم...
کاردانیمـ هم از پس فردا شروع میشد...که از قضا بیمارستان اون گودزیلا هم باید دورم رو میگذروندم....
خدایا خودت بخیر کنه...
از طبقه بالا اومد پایین...موقع ناهار بود...
مثل این چند روز فقط سرمو انداختم پایین و آروم گفتم
-بفرمایید ناهار..
اونم فقط به یه سر تکون دادن اکتفا کرد...نشست سر میز و شروع کرد به خوردن...
خداروشکر امروز پنجشنبه بود و فقط صبح کلاس داشتم...که تموم..
غذاش رو که خورد بلند شد...
وقتی میخواست از آشپزخونه بره بیرون انگار میخواست حرفی بزنه..
که بعد پشیمون شد و رفت..
-من میرم شرکت...
سرمو تکون دادم...
وقتی رفت ظرفارو شستم و رو مبل ولو شدم
خدایا خودت بهم رحم کن....دل من چش شده...
نکنه....نکنه....نه....نباید اینطور بشه...
نباید وابسته بشی آنا....نباید عاشق بشی.
اون تو رو نمیخواد....پس تو هم نباید...
آخ...ازین همه فکر داشتم دیوونه میشدم....تصمیم گرفتم برم و خودمو تو باغ سرگرم کنم..
هامیــن:
اصلا حواسم به توضیحاتی که کیوان میداد نبود..
نمیفهمیدم داره چی میگه...
-داداش پس کجایی؟"
-همینجا..
قیافه متفکری گرفت
-یا شاید هم در فکر یار..
-چرت نگو کیوان..ادامه بده.
-یه ساعته تموم شده...کجای کاری؟!
-فکرم مشغوله
اومد حرفی بزنه که صداش کردن
-من میرم..ولی زود میام..
سرمو تکون دادم...
فکرم درگیر این سه هفته بود...انا خیلی باهام سر سنگین شده بود...ولی این به نفعش بود...اما برلی من سخت بود...خیلی سخته کسیو که تازه فهمیدی شده همه دنیات...بخوای از خودت دور نگه داری
این به نفعش بود...من دشمنای زیادی دارم...اگر بهش اسیب برسونن هیچوقت خودمـ رو نمیبخشم...
اگر بفهمن که برام مهمه...نقطه ضعفمو پیدا میکنن..
همین هفته پیش بود که فهمیدم قاتل مامان و بابام کیه....
اونم فهمیده من دنبالشم...
یهو یه دلشوره عجیب بهم دست داد...حسم میگفت باید برم خونه...
برا همین سریع کتمو برداشتم..اما گوشیم زنگ خورد..
به شماره نگاه کردم...از خونه بود...انا داشت میزد..
نفس راحتی کشیدم که حالش خوبه..
ناخداگاه گفتم
-جانم کاری داشتی
اما صدایی ازونور نمیومد...
-آنا..؟
صدای گریه ضعیفی شنیدم...
-انالی....د جواب بده...حالت خووبه..؟!
-آنا جونت حالش خوبه...البته فعلا...
صدای خشن یه مرد بود
-تو کی هستی لعنتی...تو خونه من چی میکنی؟!
خیلی عصبانی بودم..
-آروم باش...
-انالی کجاس؟!
-دست رفیقای منه...شاید بتونه یه حال خوب به ما بده..
فریاد زدم..
-دستتون بهش بخوره...زندتون نمیزارم...بزارید بره..
-نوچ...باید بیای اینجا...اونم تنها..میخوای باهاش حرف بزنی
گوشی رو انگار داد بهش..
-الو...آقا هامین...
صدای هق هقش که تو گوشی پیچید میخواستم خودمو بکشم...لعنت به من...نباید تنهاش میزاشتم. #حقیقت_رویایی❤💜
همه کامنت😉پارت حساس
سه هفته بعد
آنــالـے:
تو این سه هفته تمام سعیم رو کردم که چشم تو چشمش نشم...
کاردانیمـ هم از پس فردا شروع میشد...که از قضا بیمارستان اون گودزیلا هم باید دورم رو میگذروندم....
خدایا خودت بخیر کنه...
از طبقه بالا اومد پایین...موقع ناهار بود...
مثل این چند روز فقط سرمو انداختم پایین و آروم گفتم
-بفرمایید ناهار..
اونم فقط به یه سر تکون دادن اکتفا کرد...نشست سر میز و شروع کرد به خوردن...
خداروشکر امروز پنجشنبه بود و فقط صبح کلاس داشتم...که تموم..
غذاش رو که خورد بلند شد...
وقتی میخواست از آشپزخونه بره بیرون انگار میخواست حرفی بزنه..
که بعد پشیمون شد و رفت..
-من میرم شرکت...
سرمو تکون دادم...
وقتی رفت ظرفارو شستم و رو مبل ولو شدم
خدایا خودت بهم رحم کن....دل من چش شده...
نکنه....نکنه....نه....نباید اینطور بشه...
نباید وابسته بشی آنا....نباید عاشق بشی.
اون تو رو نمیخواد....پس تو هم نباید...
آخ...ازین همه فکر داشتم دیوونه میشدم....تصمیم گرفتم برم و خودمو تو باغ سرگرم کنم..
هامیــن:
اصلا حواسم به توضیحاتی که کیوان میداد نبود..
نمیفهمیدم داره چی میگه...
-داداش پس کجایی؟"
-همینجا..
قیافه متفکری گرفت
-یا شاید هم در فکر یار..
-چرت نگو کیوان..ادامه بده.
-یه ساعته تموم شده...کجای کاری؟!
-فکرم مشغوله
اومد حرفی بزنه که صداش کردن
-من میرم..ولی زود میام..
سرمو تکون دادم...
فکرم درگیر این سه هفته بود...انا خیلی باهام سر سنگین شده بود...ولی این به نفعش بود...اما برلی من سخت بود...خیلی سخته کسیو که تازه فهمیدی شده همه دنیات...بخوای از خودت دور نگه داری
این به نفعش بود...من دشمنای زیادی دارم...اگر بهش اسیب برسونن هیچوقت خودمـ رو نمیبخشم...
اگر بفهمن که برام مهمه...نقطه ضعفمو پیدا میکنن..
همین هفته پیش بود که فهمیدم قاتل مامان و بابام کیه....
اونم فهمیده من دنبالشم...
یهو یه دلشوره عجیب بهم دست داد...حسم میگفت باید برم خونه...
برا همین سریع کتمو برداشتم..اما گوشیم زنگ خورد..
به شماره نگاه کردم...از خونه بود...انا داشت میزد..
نفس راحتی کشیدم که حالش خوبه..
ناخداگاه گفتم
-جانم کاری داشتی
اما صدایی ازونور نمیومد...
-آنا..؟
صدای گریه ضعیفی شنیدم...
-انالی....د جواب بده...حالت خووبه..؟!
-آنا جونت حالش خوبه...البته فعلا...
صدای خشن یه مرد بود
-تو کی هستی لعنتی...تو خونه من چی میکنی؟!
خیلی عصبانی بودم..
-آروم باش...
-انالی کجاس؟!
-دست رفیقای منه...شاید بتونه یه حال خوب به ما بده..
فریاد زدم..
-دستتون بهش بخوره...زندتون نمیزارم...بزارید بره..
-نوچ...باید بیای اینجا...اونم تنها..میخوای باهاش حرف بزنی
گوشی رو انگار داد بهش..
-الو...آقا هامین...
صدای هق هقش که تو گوشی پیچید میخواستم خودمو بکشم...لعنت به من...نباید تنهاش میزاشتم. #حقیقت_رویایی❤💜
همه کامنت😉پارت حساس
۱۶.۲k
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.