p

p7

چشم‌های ساران همچنان روی جونگ‌کوک قفل شده بود. این مرد، با آن نگاه تیز و نافذ، چیزی در دلش ایجاد کرده بود که هیچ‌وقت نمی‌توانست توضیح دهد. او به آرامی قدم به قدم به ساران نزدیک شد، قدم‌هایی که از هر کدام بوی خطر و رمز و راز به مشام می‌رسید. ساران احساس کرد نفسش بند آمده، چیزی در دلش حرکت می‌کرد، احساسی پیچیده و ناخودآگاه.
جونگ‌کوک، با فاصله‌ای کم از او ایستاد و نگاهش را از چشمان ساران بر نداشت. هر دو سکوت کرده بودند، سکوتی پر از معنی. هیچ‌کدام کلمه‌ای به زبان نیاوردند، اما چیزی در آن لحظه بود که همه‌چیز را بیان می‌کرد. ساران می‌توانست قلب خود را بشنود که با شدت بیشتری می‌تپید.
او به آرامی گامی به جلو برداشت، انگار نیرویی از درون او را مجبور به این کار می‌کرد. وقتی فاصله‌شان به اندازه‌ای کم شد که تنها چند سانتیمتر میانشان باقی بود، ساران نگاهش را از جونگ‌کوک بر نداشت. قلبش تندتر از قبل می‌زد، و افکارش در هم پیچیده بود.
جونگ‌کوک آهسته سرش را خم کرد، تا جایی که لب‌هایش به گوش ساران نزدیک شدند. صدای تند نفس‌های او در کنار گوش ساران پیچید و در دلش حسی عمیق و ناگهانی ایجاد کرد. او دیگر نمی‌توانست از این حس فرار کند. این مرد، این قدرت، چیزی در او داشت که نمی‌توانست از آن دست بکشد.
«چرا اینقدر نگاه می‌کنی؟» صدای جونگ‌کوک، خیلی نزدیک به گوشش رسید. صدایش سرد بود، اما در درون آن چیزی نرم و پر از لذت نهفته بود.
ساران احساس کرد که یک لرزش در بدنش به وجود آمده است. اما به‌جای عقب‌نشینی، یک نیروی ناشناخته او را به سمت جونگ‌کوک می‌کشاند. بی‌اختیار، دستش را به سوی او دراز کرد. انگار همه‌چیز به‌طور معجزه‌آسا درست شده بود. زمان، مکان و شرایط هیچ‌کدام اهمیت نداشتند. فقط آنها بودند.
جونگ‌کوک، که به نظر می‌رسید از این حرکت شگفت‌زده شده، کمی به عقب برگشت، اما در حالی که نگاهش همچنان روی ساران بود، لبخندی کم‌رنگ زد. آن لبخند، لبخندی که در آن ترکیبی از جذابیت و راز نهفته بود.
«ساران...» صدای او دیگر همانند قبل سرد نبود. بلکه در آن صدای گرم و با دلگرمیی که در آن نهفته بود، نوعی ارتباط خاص پیدا می‌شد.
ساران، که هنوز احساساتش در هم بود نمی‌توانست از این نگاه فرار کند، حتی اگر می‌خواست.
در لحظه‌ای که فضا سنگین و پر از احساسات شد، جونگ‌کوک به آرامی گفت: «تو و من، ساران، همیشه با هم خواهیم بود، حتی اگر دنیا بخواهد ما را از هم جدا کند.»
و در آن لحظه، زمانی که هیچ‌چیز دیگر مهم نبود، لب‌های جونگ‌کوک به لب‌های ساران نزدیک شدند. همه‌چیز در سکوت و در زیر نگاه‌های شجاعانه‌ی آنها قرار گرفت. این لحظه، یک شروع جدید بود.
دیدگاه ها (۳)

من که قبل از حرف زدن فکر نمیکنم🎀

چه اهنگی باعث گریه شما‌ میشه:😔

p6 عشق در سایه‌هاساران نمی‌دانست زمان چطور می‌گذرد. روزها ان...

p5 عشق یا اسارت?هوا سرد بود، اما قلب لی ساران داغ‌تر از همیش...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط