p
p5
عشق یا اسارت?
هوا سرد بود، اما قلب لی ساران داغتر از همیشه میتپید. نه از عشق، بلکه از ترس. چند روز گذشته برایش مثل یک کابوس بیپایان بود. در عمارتی مجلل اما پر از سکوت و سایه، با مردی که بیشتر شبیه هیولا بود تا انسان.
جونگکوک همانطور که کت چرمش را روی شانه میانداخت، نگاهی به ساران انداخت که روی مبل جمع شده بود.
"تا کی میخوای مثل یه موش گوشهگیر باشی؟ اینجا زندونه نیست."
ساران با صدای آرامی گفت: "پس چرا درها قفلهن؟ چرا حتی اجازه ندارم با خانوادهم تماس بگیرم؟"
جونگکوک نزدیکتر آمد. چشمانش خسته اما عمیق بود. "چون اگه بفهمن کجایی، کشته میشی. هم تو، هم من. من نجاتت دادم، یادت باشه."
ساران با خشم گفت: "تو منو دزدیدی!"
لحظهای سکوت شد.
جونگکوک آهی کشید و گفت: "از چیزایی خبر نداری، ساران. تو یه مهره نبودی... اما حالا شدی. چون دیدنت... همهچی رو برام تغییر داد."
او برای لحظهای نزدیکتر شد، آنقدر که ساران گرمای نفسهایش را حس کرد.
"ببین، من عادت ندارم کسی بهم بگه نه. ولی تو... تو فرق داری. شاید واسه همینه که... نمیتونم ازت بگذرم."
ساران نمیدانست این حس چیست. ترس بود؟ تنفر؟ یا شاید... آن بذر کوچک علاقه که بیاجازه، در دلش ریشه میدواند؟ اما هنوز نمیخواست بپذیرد. نه وقتی در اسارت است. نه وقتی هنوز نمیداند چه رازی پشت نگاه مرموز جونگکوک پنهان شده.
عشق یا اسارت?
هوا سرد بود، اما قلب لی ساران داغتر از همیشه میتپید. نه از عشق، بلکه از ترس. چند روز گذشته برایش مثل یک کابوس بیپایان بود. در عمارتی مجلل اما پر از سکوت و سایه، با مردی که بیشتر شبیه هیولا بود تا انسان.
جونگکوک همانطور که کت چرمش را روی شانه میانداخت، نگاهی به ساران انداخت که روی مبل جمع شده بود.
"تا کی میخوای مثل یه موش گوشهگیر باشی؟ اینجا زندونه نیست."
ساران با صدای آرامی گفت: "پس چرا درها قفلهن؟ چرا حتی اجازه ندارم با خانوادهم تماس بگیرم؟"
جونگکوک نزدیکتر آمد. چشمانش خسته اما عمیق بود. "چون اگه بفهمن کجایی، کشته میشی. هم تو، هم من. من نجاتت دادم، یادت باشه."
ساران با خشم گفت: "تو منو دزدیدی!"
لحظهای سکوت شد.
جونگکوک آهی کشید و گفت: "از چیزایی خبر نداری، ساران. تو یه مهره نبودی... اما حالا شدی. چون دیدنت... همهچی رو برام تغییر داد."
او برای لحظهای نزدیکتر شد، آنقدر که ساران گرمای نفسهایش را حس کرد.
"ببین، من عادت ندارم کسی بهم بگه نه. ولی تو... تو فرق داری. شاید واسه همینه که... نمیتونم ازت بگذرم."
ساران نمیدانست این حس چیست. ترس بود؟ تنفر؟ یا شاید... آن بذر کوچک علاقه که بیاجازه، در دلش ریشه میدواند؟ اما هنوز نمیخواست بپذیرد. نه وقتی در اسارت است. نه وقتی هنوز نمیداند چه رازی پشت نگاه مرموز جونگکوک پنهان شده.
- ۷۶۲
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط